http://dkbook.ir//Book/937/دختر-گمشده--میلکان
در بخشی از رمان آمده است: «حالا که مُرده‌ام، خوشحال‌ترم. عملاً گم شده‌ام. اما خیلی زود همه مرا مُرده فرض خواهند کرد. مختصر و مفید خواهیم گفت مرده. چند ساعت بیش‌تر نگذشته، اما احساس خیلی بهتری دارم: مفاصل شل، ماهیچه‌های لرزان. امروز صبح یک لحظه متوجه‌ی تغییر قیافه‌ام شدم. قیافه‌ام عجیب شده بود. از داخل آینه‌ی ماشین، به پشت سرم نگاه کردم. کارتاژ ترسناک را پشت سر گذاشته بودم. شوهر کوته‌ فکرم بیکار، در بار چندش‌آورش وقت می‌گذراند. متوجه میشوم که با چنین فکری لبخند به لبم آمده است. آها… این حس تازه است.»