http://dkbook.ir//Book/6412/دست-اخر-چشمه
هَم: چرا پیشم میمونی؟ کلاو: چرا نگهم می داری؟ هَم: کس دیگه ای نیست. کلاو: جای دیگه ای نیست. (مکث) هَم: با این همه می خوای از پیشم بری. کلاو: سعی می کنم. هَم: دوستم نداری. کلاو: نه. هَم: یه وقتی دوستم داشتی. کلاو: یه وقتی! هَم: خیلی رنجت دادم. (مکث) نه؟ کلاو: موضوع این نیست. هَم: (منقلب) خیلی رنجت ندادم؟ کلاو: چرا! هَم: (آسوده خاطر) آه، ترسوندیم! به درک واصل بشی، آقا، نه، این دیگه ته وقاحته، هر چیزی حدی داره! خدا توی شش روز، می شنوی، توی شش روز دنیا رو ساخت. بله آقا، نه کمتر آقا، دنیا رو! اون وقت تو طی سه ماه نتونستی یه شلوار برای من بدوزی!» (صدای خیاط، مبهوت) «ولی آقای محترم، آقای محترم، یه نگاه (با حالتی تحقیرآمیز، از روی نفرت) به دنیا بنداز (مکث) یه نگاه هم (با حالتی محبت آمیز، از روی غرور) به شلوار من!»