http://dkbook.ir//Book/493/شیر-تلخ-میلکان
هچ­کدام چاره ساز نبودند. درمان­ها چاره ساز نبودند، زیرا من برای تغییر و خوب شدن آماده نبودم. چاهی پر از احساسات برای خودم کنده بودم. وقتی به عمیق بودن بیش از حد آن پی بردم، از کندن صرف نطر کردم و خودم را در آن چاه انداختم. تمام هفته­ها و ماه­های من درون آن چاه گذشت. هرقدر که دلم به حال خودم می­سوخت، بیش­تر در ته چاه فرو می­رفتم. هرقدر به این باور می­رسیدم که دیگر ته چاه هستم، بیش­تر دلم به حال خودم می­سوخت. ته چاه گردابی سرد و سوت و کور بود و من را در بر گرفته بود. چه وقت و چگونه ته این چاه رفته بودم، هیچ­چیز نفهمیدم. هیچ تلاشی هم برای فهمیدن آن انجام ندادم. دوست نداشتم از آن چاه بیرون بیایم. آن­جا ماندن راحت­تر بود. بالا رفتن، دست و پا زدم وحتا پیچ و تاب خوردن هم سخت بود. این پیچ و خم افسردگی که می­گویند، حتا اگر راه­های خروج را هم پیدا کرده باشی، دوست نداری از آن­جا بروی. -ازمتن کتاب