https://gowhar.ideality.ir/gowhar/27071
شب به هم درشکند زلف چلیپائی را صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را گر از آن طور تجلی به چراغی برسی موسی دل طلب و سینه سینائی را گر به آئینه سیماب سحر رشک بری اشک سیمین طلبی آینه سیمائی را رنگ رؤیا زده ام بر افق دیده و دل تا تماشا کنم آن شاهد رؤیائی را از نسیم سحر آموختم و شعله شمع رسم شوریدگی و شیوه شیدائی را جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق قیمت ارزان نکنی گوهر زیبائی را طوطیم گوئی از آن قند لب آموخت سخن که به دل آب کند شکر گویائی را دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی بار پیری شکند پشت شکیبائی را شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل شمع بزم چمنند انجمن آرائی را صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید تا تماشا کند این بزم تماشائی را جمع کن لشکر توفیق که تسخیر کنی شهریارا قرق عزلت و تنهائی را شهریار : گزیدهٔ غزلیات : غزل شمارهٔ ۷ - طور تجلی