اِی کاش که دَر قِسمتِ مَن هَم بِنویسَند:
روزی که شَوَد با نَفَسِ گرمِ تو آغاز...
روزی که شَوَد با نَفَسِ گرمِ تو آغاز...
آزرده دل از کوی تو رفتیم و نگفتی،
که بود؟
کجا رفت؟
چرا بود و چرا نیست؟
که بود؟
کجا رفت؟
چرا بود و چرا نیست؟
فصل ڪوچیدن غمـ
میشود آن دَمـ ڪه رسد
پای پر مهر بهارت به فراسوی دلم
میشود آن دَمـ ڪه رسد
پای پر مهر بهارت به فراسوی دلم
آخرین پرنده را هم رها کردهام
اما هنوز غمگینم
چیزی
در این قفس خالی هست
که آزاد نمیشود
اما هنوز غمگینم
چیزی
در این قفس خالی هست
که آزاد نمیشود
عشق ما پرتو ندارد ما چراغ مردهایم
گرم کن هنگامهی دیگر که ما افسردهایم
گرم کن هنگامهی دیگر که ما افسردهایم
خوب است اگر تــــازه کنم حوصله ها را
من با چـه زبانی بــنــــویــسم گــله ها را؟
در کوچه قـدم میزنم و کار من این است
با پــرســـه زدن حـل بـکـنم مسئــله ها را
من با چـه زبانی بــنــــویــسم گــله ها را؟
در کوچه قـدم میزنم و کار من این است
با پــرســـه زدن حـل بـکـنم مسئــله ها را
گویند که نور است پس از ظلمت بسیار
دل روشن و سبزیم که شب دیر نپاید..
دل روشن و سبزیم که شب دیر نپاید..
هرکه تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست....
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست....
در کجا هستی نهان ای مرغ!
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادراک بال و پر؟
هر کجا هستی،بگو با من.
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن
آفتابی شو!
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر
مار برق،از لانه اش بیرون نمی آید.
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است و آرام.
از چه دیگر می کنی پروا؟
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادراک بال و پر؟
هر کجا هستی،بگو با من.
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن
آفتابی شو!
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر
مار برق،از لانه اش بیرون نمی آید.
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است و آرام.
از چه دیگر می کنی پروا؟
گفتم مگر ز رفتن، غایب شوی ز چشمم
آن نیستی که رفتی، آنی که در ضمیری!
آن نیستی که رفتی، آنی که در ضمیری!
نیکخواه توام و روی تو، دلخواه من است
میرود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟
میرود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟
گفتند که دل زنده شود با نفسِ عشق
من مُردم و ای عشق به دادم نرسیدی
من مُردم و ای عشق به دادم نرسیدی
با خیال تو به سر بردن اگر هست گناه
با خبر باش که من غرق گناهم همه عمر
با خبر باش که من غرق گناهم همه عمر
لحظهای بنشين و در چشم غم آلودم نگر
تا زبان اشکِ من گويد حكايتهای دل
تا زبان اشکِ من گويد حكايتهای دل
من نگاه از مردم این شهر می دزدم ولی
آنکه را سیری ندارم از تماشایش تویی
آنکه را سیری ندارم از تماشایش تویی
نبضِ مرا بگير
و ببر نامِ خويش را
تا خون بَدل به باده شود
در رَگان من
و ببر نامِ خويش را
تا خون بَدل به باده شود
در رَگان من