سعدي
چنان در قيد مهرت پايبندم
كه گويي آهوي سر در كمندم
گهي بر درد بي درمان بگريم
گهي بر حال بي سامان بخندم
نه مجنونم كه دل بردارم از دوست
مده گر عاقلي بيهوده پندم.
@amirhosseinkarimi_official
چنان در قيد مهرت پايبندم
كه گويي آهوي سر در كمندم
گهي بر درد بي درمان بگريم
گهي بر حال بي سامان بخندم
نه مجنونم كه دل بردارم از دوست
مده گر عاقلي بيهوده پندم.
@amirhosseinkarimi_official
Forwarded from خبرآنلاين
Rendan Mast
Mohammad-Reza Shajarian
✔️ غوغای روحانی نگر،سیلاب طوفانی نگر / خورشید ربانی نگر، مستان سلامت میکنند
از استاد محمد رضا شجریان
@khabaronline_ir
از استاد محمد رضا شجریان
@khabaronline_ir
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
قاصدك، هان چه خبر آوردي؟ خبر از ربناي توست✨
داستان: فصل توت
نویسنده: داوود قنبری
@davoudghanbari
کاسه ی توت را که گذاشت جلو رویم. انگار کاسه و توتها دستم را گرفتند و بردندم به خیلی سال قبل. کاسه همان کاسه ی قدیمی بود، و توت هاهم همان طعم را می دادند. اینطوری شد که حس کردم بازگشته ام به کودکی ام. عجب غمی مرا گرفت. تو را بیاد آوردم. ناگهان خودم را در ده یازده سالگی دیدم، اواخر بهار بود و تو که هنوز در محله ی مان بودی و مادر بزرگم که هنوز زنده بود. مثل هر سال زیر درخت توت یکی از چادر نمازهای گل گلی اش را پهن می کرد. ما بچه ها چادر نماز را از هر طرف می گرفتیم. برادر بزرگم می رفت بالای درخت و شاخه ها را می تکاند، و من در آن لحظه ها چقدر آرزو داشتم تو در کنارم می بودی. هنوز نمی دانستم عشق چیست ولی هر بار که تو را می دیدم انگار چیزی گلویم را بهم می فشرد. هر لحظه را می بلعیدم. موهای طلایی ات که تاب می خوردند، من تب می کردم. توت را زیاد دوست داشتم چرا که باعث می شد بیشتر ببینمت. تو به خانه ی ما می آمدی با بچه های دیگر و شادترین لحظات عمرم بود.
نمی دانم چرا پایان قصه های این چنینی چرا باید این طورها شود.در پایان تابستان تو از آن کوچه رفتی، اما سالها طول کشید تا درد گرفتگی گلویم بهتر شود. البته بجز وقت توت!
@davoudghanbari
نویسنده: داوود قنبری
@davoudghanbari
کاسه ی توت را که گذاشت جلو رویم. انگار کاسه و توتها دستم را گرفتند و بردندم به خیلی سال قبل. کاسه همان کاسه ی قدیمی بود، و توت هاهم همان طعم را می دادند. اینطوری شد که حس کردم بازگشته ام به کودکی ام. عجب غمی مرا گرفت. تو را بیاد آوردم. ناگهان خودم را در ده یازده سالگی دیدم، اواخر بهار بود و تو که هنوز در محله ی مان بودی و مادر بزرگم که هنوز زنده بود. مثل هر سال زیر درخت توت یکی از چادر نمازهای گل گلی اش را پهن می کرد. ما بچه ها چادر نماز را از هر طرف می گرفتیم. برادر بزرگم می رفت بالای درخت و شاخه ها را می تکاند، و من در آن لحظه ها چقدر آرزو داشتم تو در کنارم می بودی. هنوز نمی دانستم عشق چیست ولی هر بار که تو را می دیدم انگار چیزی گلویم را بهم می فشرد. هر لحظه را می بلعیدم. موهای طلایی ات که تاب می خوردند، من تب می کردم. توت را زیاد دوست داشتم چرا که باعث می شد بیشتر ببینمت. تو به خانه ی ما می آمدی با بچه های دیگر و شادترین لحظات عمرم بود.
نمی دانم چرا پایان قصه های این چنینی چرا باید این طورها شود.در پایان تابستان تو از آن کوچه رفتی، اما سالها طول کشید تا درد گرفتگی گلویم بهتر شود. البته بجز وقت توت!
@davoudghanbari