♥️ @pandnab📚
150 subscribers
134 photos
7 videos
7 links
جملات ، حکایات و داستان های کوتاه ، سخنان و پندهای آموزنده
.
.
.
جملات و مطالب زیبای خود را به آدرس ادمین کانال ارسال نمائید :

@ahmad20pc

می توانید نظرات و پیشنهادات خود را برای بهتر شدن مطالب و محتوای کانال با ما در میان بگذارید .

@ahmad20pc
Download Telegram
از خروس هم رو میگیره !!

💎مردی به دکان مرغ فروشی رفت و خروسی به دو قران خرید. خروس را به منزل برد. زنش از او پرسید این چیست آورده ای؟
گفت خروس است. زن فورا رویش را پوشاند و گفت اگر غیرت داشتی خروس به خانه نمی آوردی. من در خانه ای که به غیر از تو نر دیگری باشد زندگی نمیکنم، یا جای من است یا جای این خروس.
مرد از گفته زنش خوشحال شد و شکر خدا بجا آورد که زن با عفتی نصیبش شده است.
پس خروس را برداشته به دکان مرغ فروشی رفت و گفت خروست را پس بگیر. دکاندار گفت برای چه؟ گفت نمیخواهم.
دکاندار گفت تا علتش را نگوئی پس نمیگیرم. مرد گفت زنم مومنه است و خروس را نامحرم میداند و از او رو میگیرد.
دکاندار فورا دو قران او را داد و خروس را پس گرفت و گفت:
عمو خوش دلت، نمیدونی بدون که زنت زن بد عملی است و اگر عفت داشت اینطور به گزافه سخن نمیگفت از خروس رو نمیگرفت...

گر خدای ناکرده ز آدمی دوری
طیور بین که بِسان جفت انتخاب کنند
اگر به جفت وی نظر آرد یکی مرغی
به نوک مغز سرش راستی برون ز قاف کند


l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
🍃
🌺🍃@pandnab —---------------------------------------------
📚 #حکایت هایپرمارکت

💎پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت…
مدیر فروشگاه به او گفت : یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم.
در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟

👱پسر پاسخ داد که یک مشتری
مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری …؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟
پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار
مدیر فریاد کشید : ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار …..؟
مگه چی فروختی ؟

👱پسر گفت : اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری ؟ گفت : خلیج پشتی
من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق🚤 توربوی دو موتوره به او فروختم
بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک
من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید..
مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری 🐟بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی ؟
میگه نه، اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه
و اين سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است.
" کارل استوارت "صاحب بزرگترين هايپرمارکتهای دنيا..

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
🍃
🌺🍃@pandnab —---------------------------------------------
💎روزی صلاح الدين ايوبی فرمانده مسلمانان در جنگهای صليبی به خاطر كمبود بودجه نظامی نزد شخص ثروتمندی رفت تا شايد بتواند پولی برای ادامه جنگهايش بگيرد آن تاجر مبلغ مورد نياز فرمانده مسلمانان را به او پرداخت كرد صلاح الدين موقعی كه خواست از خانه بيرون برود رو به آن مرد نمود و پرسيد به نظر شما بين سه دين يهود و مسيح و اسلام كه با هم در جنگ هستند حق با كدام یک است، آن تاجر بزرگ گفت بشين تا يک داستان برايت بگويم بعد خودت نتيجه گيری كن

او گفت در روزگاران قديم مرد كشاورزی بود كه صاحب يک انگشتر بود و همه ميگفتند اين انگشتر نزد هر كس باشد به كمال انسانيت ميرسد، خداوند به مرد كشاورز سه پسر داد و وقتی پسران بزرگ شدند پدر آنها از روي آن انگشتر دو تای ديگر دقيقا شبيه اولی درست كرد و به هر كدام از پسرانش يكي از انگشترها را داد از اين به بعد هر كدام از پسرها ميگفتند كه انگشتر اصلی پيش اوست و هميشه با هم دعوا داشتند بر سر اينكه انگشتر اصلی كه باعث كمال انسانيت ميشود پيش كداميک از آنهاست تا بالاخره تصميم گرفتن برای مشخص شدن انگشتر اصلی پيش قاضی بروند.
وقتی شرح ماجرا را براي قاضی گفتند قاضی گفت احتمالا انگشتر اصلی گم شده است چون قرار بر اين بوده كه آن انگشتر پيش هر كس باشد دارای كمالات انسانی باشد اما شما سه نفر كه هيچ فرقی با هم نداريد و مدام مشغول ناسزا گويی به يكديگر هستيد..

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
🍃
🌺🍃@pandnab —---------------------------------------------
💎در دزدی از یک بانک ، دزد فریاد زد:
"هیچکس حرکت نکند پول مال دولت است".
بااین حرف همه به آرامی روی زمین دراز کشیدند.
به این می گویند "شیوه تفکر"

وقتی دزدان به مخفیگاهشان رسیدند،دزد جوان که لیسانس تجارت داشت به دزد پیرکه شش کلاس سواد داشت گفت:"بیاپولها را بشماریم". دزد پیرگفت:"وقت زیادی میبرد، امشب تلویزیون مبلغ را اعلام میکند."
به این میگویند "تجربه"

بعداز رفتن دزدها مدیر بانک به ریسش گفت فورا به پلیس اطلاع میدهم ولی ریس گفت "صبرکن تا خودمان هم مقداری برداریم و به برداشتهای قبلی خود اضافه کنیم وبارقم دزدی اعلام کنیم".
به این میگویند "با موج شنا کردن"

وقتی تلویزیون رقم را اعلام کرد دزدان پول رو شمردندو بسیار عصبانی شدند که ما زندگیمان راگذاشتیم و 20میلیون گیرمان آمد ولی رئیسان بانک در یک لحظه و بدون خطر 80 میلیون بدست آوردند.
به این میگویند "دانش بیشتر از طلا میارزد"

دانایی قدرت است 👌🏻

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
🍃
🌺🍃@pandnab —---------------------------------------------
دردنامه ای به قلم یک پزشک:
تازه دیروز پی به جهل خویش برده ام..
روز گذشته ماشینم را کمی دورتر از یک سوپر مارکت برای خرید پارک کردم
هنگامی که از ماشین پیاده شدم پسر بچه ی حدودا ۶ تا ۷ ساله ای بسته ی آدامس را برای فروش به طرفم گرفت
پول نقد همراه نداشتم و نخریدم
وارد سوپر مارکت شدم
پسرک رنگ پریده کمی کنار پیاده رو راه رفت و با هر عابری برای فروش آدامسها صحبت کرد
کسی چیزی نخرید
رفت و روی لبه ی باغچه ی مقابل سوپر نشست
من که از داخل سوپر نظاره گر بودم با خودم گفتم یک کیک و ابمیوه برایش بخرم (چیزی که اغلب در ماشین برای کودکان کار میگذارم)
در لحظه تصمیم دیگری گرفتم
پسرک را به داخل فروشگاه آوردم و گفتم هر چه دوست داری بردار به حساب من
گقت هر چی میخوام؟!
گفتم بله
رفت داخل ردیفها و چند دقیقه بعد برگشت
فکر میکنید چه برداشته بود؟؟!!
یک رب کوچک ، یک روغن کوچک ، نخود و لوبیا و سویا از هر کدام یک بسته !
پنجه ی بغض آنچنان گلویم را فشرده بود که نتوانستم حرفی بزنم فقط رب و روغن را از دستش گرفتم و بزرگترش را برداشتم
همیشه فکر میکردم فقر را می شناسم و کودکی را!
در نظر من رویاهای کودکانه همیشه قدرت داشتند و می اندیشیدم کودک همیشه کودک است ! و رویاها و خواسته هایش از هر چیزی قوی تر!
دیروز فهمیدم که لفظ کودکان کار چقدر نامناسب است
فقر خیلی زودتر از آنکه این فرشته های معصوم وارد دنیای کار شوند کودکی شان را بلعیده است !
من گفته بودم هر چه دوست داری! و او مثل یک مرد نان آور فقط به مایحتاج اندیشیده بود!
حتی لبهای کوچک خشک رنگ پریده اش را به یک آب میوه میهمان نکرد !
گفتم بیشتر بردارم میتوانی ببری؟
پاسخش این بود:
من خیلی قوی هستم
راست می گفت خیلی قوی بود
شاید هم فقر خیلی قوی بود !
خیلی خیلی قوی تر از رویاها و خواسته های کودکانه
من یک پزشک این سرزمینم
آنچه از رنج و درد و غصه بود در این سالها از بیمارانم دیده و شنیده بودم!
ولی در ذهن من رویای کودکی همیشه قوی و زنده بود که " در این قحط سال دمشقی " مرد و پژمرد!
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
اعرابی در روز عید شتری قربانی کرده بود و در هر مجلسی که میرسید میگفت که من شتری در راه خدا قربانی کردم .

به او گفتند : چه معنی دارد که هرجا میرسی ذکر قربانی شتر را میگویی قربانی کردن در راه خدا که این همه گفتن ندارد .

اعرابی گفت : سبحان‌الله خدای تعالی خودش یک گوسفند فدای اسماعیل کرد در ۵٠ آیۀ قرآن آن را ذکر کرده
آن وقت من شتری به این بزرگی قربانی کردم و هیچ جا نگویم؟؟

عیدتون مبارک ❤️☺️

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
خواندنی👌👇👇

«ﻣﻈﻔﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ» ده سال بر ایران حکومت کرد و ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺧﻮﺩ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﺳﻔﺮﮐﺮﺩ.
ﺳﻔﺮ ﺍﻭﻝ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۳۱۷خورشیدی ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ و ﻫﻔﺖ ﻣﺎﻩ ﻭ ﻧﯿﻢ به طول انجامید!
وی ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻗﺒﺮ «ﻧﺎﭘﻠﺌﻮﻥ» ﻓﺎﺗﺤﻪ خواند ﻭ ﭼﻮﻥ ناخوش احوال و ﺗﺮﺳﻮ ﺑﻮﺩ حاضر نشد به بالای «ﺑﺮﺝ ﺍﯾﻔﻞ» رود ﻭ ﺍﺯ ﺳﻄﺢ ﺯﻣﯿﻦ ﺁن را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﺮﺩ!
وی ﻣﺒﺎﻟﻎ ﮔﺰﺍﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎﯼ تنومند، ﻟﻮﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﻫﻨﯽ، ﻣﺠﺴﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ … ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ هنوز ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺧﺸﮏ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻭﺳﺎﯾﻞ نیز ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮐﺎﺥ ﺑﻼ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪ!
در فرانسه از وی دعوت به عمل آمد که از ﺍﺧﺘﺮﺍﻉ «ﻣﺎری ﮐﻮﺭﯼ» ﺩﯾﺪﻥ نماید بنابراین او را به ﺯﯾﺮﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ تکه ای از ﺭﺍﺩﯾﻮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪ!
مظفرالدین شاه به سبب بیماری و کسالت ذاتی که داشت ﺍﺯ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ زد ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﻭﯾﻢ! از اینجا برویم!
پس از روشن شدن چراغ ها از ترس شاه کاسته شد و او برای دلجویی قطعه جواهری ارزشمند را به ماری کوری پیش کش کرد اما او هدیه شاه را نپذیرفت!!!


l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
ماجرای ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ حافظ

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ از دنیا می‌رود ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯار ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ می‌ریزند ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ، به این ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏ‌ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽ‌ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ.
ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ برمی‌خیزند. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ می‌دهد ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ.
ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ می‌دهند ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ‌می‌کند ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ‌می‌شود:
«ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ
ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩِﺭﻭَﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ»
ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ می‌شوند ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﯾﺮ می‌افکنند. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ پیکر حافظ انجام می‌شود ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ «ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ» ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪ.

تاریخ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺩﻭﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﻭﻥ، ﺟﻠﺪ ﺳﻮﻡ

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
قمرالملوک و کبابی سر کوچه !

رضا نیازمند تعریف میکند:
شبی در باغی کنار بوته های گل سرخ نشسته بودیم، همه اساتید حاضر بودند. حبیب سماعی سنتور میزد و قمر بلبلی میکرد.

میهمانان هوس کباب سر کوچه کردند. صاحبخانه باغبانش، محمد حسین را فرستاد تا چند نان سنگک دوآتشه خشخاشی و چند سیخ کباب و مقداری ریحان تازه از سر کوچه بخرد.
محمد حسین دیر کرد و غُرغر آقایان بلند شد که ناگه قمر صدا را بلند کرد و شش دانگ آواز برآورد:

محمد حسین خان کباب را زود بیار، ما همه منتظریم !

قمر در آن سن و سال چنان صدائی سر داد که به تصور من نمیگنجید. لحظه ای بعد محمد حسین با کباب، خندان آمد و گفت: کبابی سر کوچه وقتی صدای قمر را شنید مرا زود راه انداخت !

«چهره های موسیقی معاصر ایران - هوشنگ اتحاد»

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
من فهرستی از آنچه در مدرسه
به ما یاد نمی‌دهند را تهیه کرده‌ام:

آنها به ما یاد نمی‌دهند
که چگونه کسی را دوست بداریم.

آنها به ما یاد نمی‌دهند
که چگونه در شهرت
به درستی زندگی کنیم.

آنها به ما یاد نمی‌دهند
که چگونه در گمنامی،
از زندگی لذت ببریم.

آنها به ما یاد نمی‌دهند
که چگونه از کسی که
دوستش نداریم جدا شویم.

آنها به ما یاد نمی‌دهند
که به آنچه در ذهن دیگری می‌گذرد
فکر کنیم.

آنها به ما یاد نمی‌دهند
که به کسی که در حال مرگ است
چه بگوییم.

آنها به ما هیچ چیزی را که
ارزش یاد گرفتن داشته باشد،
یاد نمی‌دهند ...

📘 #مرد_ماسه_ای
✍🏻 #نیل_گیمن
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
💎مطمئنم همه می دانند که باید پنیر و ماست را گذاشت توی یخچال!
یا شیشه‌ی شربت را قبل از مصرف تکان داد.

ولی همیشه روی در پنیر و کاغذ روی شربت این نکات را می‌نویسند.
برای اطمینان شاید. برای یادآوری...
برای آنها که اولین بار است پنیر می‌خرند شاید. فکر بدی نیست!
چه اشکالی دارد؟! آنها که همیشه می‌دانستند و می‌دانند که نوشابه را باید خنک و تگری خورد اصلا جمله‌ی «خنک بنوشید» به چشمشان نمی‌آید.

ولی اگر بنده خدایی اولین برخوردش با بطری نوشابه باشد، این جمله‌ی کوتاه دو کلمه‌ای می‌تواند آینده‌ی رابطه‌ی او و این نوشیدنی را عوض کند.

میگویم کاش خدا هم یک اتیکت روی هرکداممان نصب می‌کرد و با حداقل کلمات وصفمان می‌کرد.
شاید روابطمان با آدم‌های اطراف بهتر میشد. ساده و روشن...

چیزهایی شبیه
«اعصاب پرحرفی ندارد»
یا «در گرما بداخلاق می شود»
«هرچیز را یکبار بهش بگو»
«غیر قابل دوستی»
«طول می‌کشد تا یخ اش باز شود
صبور باش».
و...

خب آنها که می‌شناختند آدم را به مرور زمان مثل تمام نوشته‌های روی بسته‌ها، دیگر به آن توجه نمی‌کردند و همانطور که کیسه‌های خرید را جابه جا کنند با چشم بسته هم پنیر و شیر را میگذارند توی یخچال...
و آدم‌های جدید حین برخورد با «بی احساس و غیرمنطقی» خیلی ساده راهشان را کج می‌کنند و وقتشان را صرف کسی می‌کنند که روی اتیکتش نوشته باشد «صمیمی و با معرفت» .

✍️ #فاطمه_شاهبگلو

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
💎مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد .
باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .

جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.

پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما.........گاو دم نداشت!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
💎نقل است دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی می‌کرد.

نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشه‌ای از اتاق رفت و زار زار گریست.

گفت: «خدایا من چه گناهی کرده‌ام بخاطر مادرم بر نفسم پشت‌ پا زده‌ام. من خود، خود را مقطوع‌النسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیبایی‌ام را از من نگیر.»

گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.»

از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامع‌ترین لغت‌نامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد.

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
💎حقيقت اينه كه ما كم كم از هم دور شديم
موضوع عادي شدنِ اوضاع نبود...
موضوع اين بود كه هيچوقت فكر نكرديم شايد فردا صبح كه اون يكي از خونه ميزنه بيرون ديگه برنگرده...
موضوع اين بود كه فكر كرديم هميشه همو داريم
فكر كرديم حتي اگه كم باشيم هم باز رابطمون خوب و قشنگ ميمونه
ما مقصر نبوديم
وضعيتي كه درونش گرفتار بوديم مارو ازهم دور كرد...
ميگم مقصر نبوديم چون از صبح تا شب منتظر شنيدن "دوستت دارم"ي بوديم كه اخر شب وقتي تايپ ميشد ،بي هوا بسته شدن پلك چشممون از درد خستگي بازم مارو از شنيدنش محروم ميكرد
ببين يچيزايي از زمانش كه ميگذره ديگه فايده نداره
مثل اينكه گلوت درد ميكنه چايي داغ بايد بخوري اما يادت ميره و چندساعت ميگذره
ديگه از دهن افتاده و حالت رو خوب نميكنه
جواب "دوستت دارم "هم همينطوره
تو توي يه زمان هاي خاصي دلت ميخواد جوابش رو بشنوي
ازش كه ميگذره ديگه فقط ميتوني با يه شكلك قلب بحث رو جمع كني يا يه لبخند نصفه گوشه ي لبت...كه تظاهر كني اوضاع خوبه!
ما به خيلي چيزا جز عشق و داشتنِ همديگه بايد فكر ميكرديم
به هم نياز داشتيم ولي وقت باهم بودن رو نداشتيم
دلمون براي هم تنگ ميشد اما مرخصي نداشتيم!
ما هم اولش فكر ميكرديم همه چيز رو ميشه تغيير داد
فكر ميكرديم دو ساعت هم نشه از هم بيخبر بمونيم
فكر ميكرديم عشق از پس جنگيدن با مشكلات برمياد
اما نميدونستيم زندگي توي دنياي الان خيلي بي رحمي داره
ما فكر ميكرديم همه چيز خوبه و داريم ميجنگيم ولي حواسمون از دوست داشتن هم،از كنارهم بودن پرت شد!
كم كم دور شديم ازهم
انقدري كه يروز به خودمون نگاه كرديم ديديدم بدون هم زندگي كردن رو چقدر خوب ياد گرفتيم
ما مقصر نبوديم
زندگيامون كاري كردند كه ما ازهم دور بشيم

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چر؟

شهریارخوانی بسیار زیبای صابر خراسانی 👌🏻

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
💎‍ " تدی"
.

زن سوار اتوموبیل شد و در را بست
و پس از چند لحظه سکوت
به سمت راست چرخید و گفت...
میدونی چیتو خیلی دوست دارم؟
بذار خودم بگم
این که همیشه میخندی
این که همیشه مهربونی
بارون بیاد، هوا سرد و گرم باشه
بازم جیکت در نمیاد و غر نمیزنی و همیشه خوشحالی و میخندی
خدا میدونه تا الان باعث لبخند چند نفر شدی
خدا میدونه که چند نفر با دیدن خودت و خنده هات حس خوبی بهشون دست داده
مخصوصا بچه ها که میدونم عاشقت هستن و مطمئنم دل بچه ها رو خیلی شاد کردی
حتم دارم، خیلی از بچه ها حتی وقتی که ناراحتن و غر میزنن و گریه میکنن، با دیدن تو و اون لبخند معرکه ات همه ی غم و غصه هاشون رو فراموش میکنن و محو تماشای تو میشن
و آخ که چی از این بهتر؟
باور کن کار خیر و ثوابی که تو کردی‌، خیلی از اونایی که ادعاشون میشه نکردن
واسه همه خوبی هات
واسه همه مهربونی هات
ازت ممنونم
زن دستش را به سمت عروسک خرسی می برد و او را در آغوش میگیرد و نوازش میکند و می گوید...
تدی عزیزم، حالام که قشنگ شستمت و حسابی تمیز شدی دیگه باید بری جای سازمانیت، پشت شیشه ای عقب و به خندون و دلگرم کردن مردم، خصوصا بچه ها ادامه بدی.
آفرین دوست خوبم، خیلی دوستت دارم و به وجودت افتخار میکنم...

#بقلم: #شاهین_بهرامی
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
💎مردی كه امروز عاشقش ميشی زن های زیادی ازش متنفرن!
زنی كه امروز دوست داشتنش رو كشف ميكنی و زندگيت رو زيبا می كنه پارسال زندگی مرد ديگه ای رو نابود كرده! سربازی كه توی سنگر تو نارنجک میندازه و منتظره صدای تكه تكه شدن بدنت رو بشنوه توي خونه بچه ی سه ساله ای داره كه بهش ميگه بابا. اتاق نيمه تاريک خونه ای قديمی كه حالت ازش بهم ميخوره محل زيباترين خاطرات آدمی ديگه است...
شايد خيلى احمقانه به نظر بياد ؛
ولی زندگی بيش از اين كه خودش معنی داشته باشه، از جایی كه تو بهش نگاه ميكنی معنی پيدا می كنه...

l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
💎آنهایی که کمتر تو را می‌شناسند همیشه می‌گویند خوش به حالت!
فکر می‌کنند آرامش تو و شادی‌ات نتیجه‌ى بی‌خیالی‌هاست.
فکر می‌کنند تو بلدی دنیا را ندیده بگیری.
به خیالشان می‌رسد بدی‌ها را حس نمی‌کنی. آنها فکر می‌کنند دیوار شادی تو به اندازه‌ی صدای خنده‌هایت بلند است.
اما کسانی هستند که بیشتر می‌شناسندت.
بیشتر در کنار تو بوده‌اند و یا عمیق‌تر تو را دیده‌اند. آنها می‌فهمند و می‌دانند که بدی‌های دنیا را خوب دیده‌ای.
می‌بینند ناراحتی‌هایی را که روی دلت سنگینی می‌کند را بلدی با چند تا خنده‌ى بلند از سرزمین قلبت بیرون کنی.
آنهایی که تو را بیشتر بشناسند حساب نفس‌های سنگین شده‌ات را دارند و می‌بینند گاهی با ته‌مانده‌ى امید، تاریِ چشم‌هایت را پاک می‌کنی.
آنهایی که تو را بهتر می‌شناسند خوب می‌دانند همیشه قاعده‌ها برعکس است:
آدم‌هایی که زیاد می‌خندند،
زیاد نمی‌خندند
آنهایی که دوست زیاد دارند،
دوست‌های کمی پیدا می‌کنند و آنهایی که می‌خواهند غمگین به نظر برسند غم‌های کوچک‌تری دارند.
قدر شادی را کسانی می‌دانند که قلب سنگین‌تری داشته باشند.

✍️ #بابک_حمیدیان
🆔 @Pandnab 🌹
💎عشق نابینا و ناشنواست

آدم و حوا چند روزی را با شادمانی با هم زندگی کردند. آدم،‌ که نابینا بود، هرگز مجبور نبود لکه دراز ماه‌گرفتگی روی گونه‌، یا دندان پیشین کمی چرخیده‌، یا ناخن‌های جویده شده‌ی حوا را ببیند. و حوا که ناشنوا بود، هرگز مجبور نبود بشنود که آدم چقدر خودشیفته است، و چقدر به دلخواه خود در برابر منطق رسوخ‌ناپذیر و کودکانه رفتار می‌کند. زندگی خوبی بود.
آنها به وقتِ خوردن، سیب‌ها را خوردند و کمی‌بعد، همه چیز را دانستند. حوا به مقصود رنج کشیدن پی برد (که مقصودی در میان نیست)، و آدم معنای اختیار را فهمید (مسأله‌ای در واژگان شناسی). فهمیدند که چرا نوگیاهان سبزند، و نسیم از کجا آغاز می‌شود، و چه می‌شود وقتی نیرویی مقاومت‌ناپذیر به شیء ساکنی وارد شود. آدم لکه‌ها را دید؛ حوا نبض‌ها را شنید. آدم صورت‌ها را دید؛ حوا آواها را شنید. و در نقطه‌ای مشخص، که هیچ آگاهی به روند تصاعدی که آن‌ها را تا بدان‌جا سوق داده بود نداشتند، آن‌ها تمام و کمال از نابینایی و ناشنوایی خود شفا یافته بودند. از شادمانی متأهلی خود هم شفا یافته بودند.
هر کدام با خود می‌اندیشید: مرا چه می‌شود؟
ابتدا با بی‌اعتنایی جنگیدند، بعد در خلوت خود نومید شدند، بعد واژه‌های تازه را دو پهلو به کار بردند، بعد آن‌ها را با صراحت گفتند، بعد قابیل را آبستن شدند، بعد مخلوقات اولیه را پرتاب کردند،‌ بعد سر این بحث کردند که چه کسی مالک قطعه‌هایی است که تا به حال به کسی متعلق نبوده است. آن‌ها از دو سوی مقابل باغ که تا آن‌جا عقب نشینی کرده بودند بر سر هم فریاد می‌کشیدند:
تو زشتی!
تو احمق و بدذاتی!
و بعد اولین کبودی‌ها بر اولین زانوان نمایان شد، و اولین انسان‌ها اولین نیایش‌ها را خواندند: مرا فروبکاه تا آنجا که تاب تحملش را داشته باشم.
اما خدا آن‌ها را اجابت نکرد، یا نادیده‌شان گرفت، یا به قدر کفایت وجود نداشت.
نه آدم و نه حوا نمی‌خواستند بر حق باشند. و هیچ چیز که در دنیا می‌تواند دیده یا شنیده شود را نمی‌خواستند. هیچ کدام از نقاشی‌ها، کتاب‌ها، فیلم یا رقص یا قطعه‌ای موسیقی، حتا طبیعت سبز هم نمی‌توانست الک تنهایی‌شان را پر کند. آن‌ها آرامش می‌خواستند.
یک شب آدم در جستجوی حوا رفت، همان وقت که بهایمِ تازه نام‌گذاری شده، نخستین رویاهایشان را می‌دیدند. حوا او را دید و نزدیک شد.
حوا به آدم گفت: «من اینجایم»، زیرا آدم چشمانش را با برگ انجیر پوشانده بود.
آدم مقابل حوا ایستاد و گفت: «من اینجایم»، اما حوا نشنید، چون گوش‌هایش را با برگ‌های انجیر پر کرده بود.
بر روال بود تا این‌که دیگر نبود. برای خوردن، فقط سیب بود، پس آدم دستان خود را با شاخه برگ انجیر بست و حوا دهان خود را با برگ انجیر پر کرد. خوب بود تا این‌که دیگر خوب نبود. آدم به بستر می‌رفت پیش از آن‌که خسته شده باشد، لحافی از برگ انجیر را تا سوراخ‌های بینی‌اش، که با پاره‌های برگ انجیر‌ پر شده بود، بالا می‌کشید. حوا از لای پوششی از برگ انجیر به تلفن برگ انجیری‌اش ، که تنها نور اتاق دنیا بود زیر چشمی نگاهی کرد، و به خودش گوش داد که به آدم گوش می‌دهد که چطور برای نفس کشیدن تقلا می‌کند. آن‌ها همواره روش‌های جدیدی خلق می‌کردند تا از دره‌ی بینشان آگاه نباشند.
و خدای نادیده و ناشنیده، که آن‌ها از خیالش خلق شده بودند آه کشید: «آن‌ها خیلی نزدیکند.»
فرشته پرسید: «نزدیک؟»
«آن‌ها همواره روش‌های جدیدی خلق می‌کنند تا از دره‌ی بینشان آگاه نباشند، اما این دره‌ی فضاهای خیلی کوچک است: جمله یا سکوتی اینجا، بستن یا باز کردن فضایی آنجا، لحظه‌ی حقیقتی سخت یا سخاوت‌مندی‌ای دشوار. همه‌اش همین است. آن‌ها همواره در آستانه‌اند.»
فرشته در حالی که انسان‌ها را نگاه می‌کرد که دوباره هم را طلب می‌کردند، پرسید: «آستانه‌ی بهشت؟»
خدا گفت: «آستانه‌ی آرامش»،‌ و در حالی‌که کتابی بدون کناره را ورق می‌زد گفت: «اگر آن‌ها تا این اندازه به هم نزدیک نبودند، این‌قدر بی‌قرار نبودند.»

✍️جاناتان سفران فوئر
مترجم: مریم مومنی
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

हई 📚🍷 @Pandnab 🍷📚 ईह
خوب بود ؟
Anonymous Poll
73%
آره
12%
متوسط
16%
نه