رمان های س اکبری📚
898 subscribers
35 photos
1 video
764 links
نویسنده ی رمان های چاپ شده ی
از فرش تا عرش, سیتا و سياهچاله
( هر دوشنبه پارت جدید داریم انشالله) از صبوریتون ممنونم
Download Telegram
فردای آن روز گلچهره خواست رسول را ببیند. هر دو نشسته بودند داخل بالکن و از آن بالا سبزینه معلوم بود، که دارد حیاط را آب و جارو می‌کند. سید خوب می‌دانست که دختر ارباب به عمد، سبزینه را در این لحظات، مسئول جارو کردنِ حیاط کرده است و نگران از این مسئله، داشت دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد. دختر ارباب دست کشید به دسته‌ی ویلچرش: من به پیشنهاد هاشم، تو اون خیابون منتظر موندم!
رسول سرش نود درجه چرخید و از تعجب و ترسی که بابت این خبر به جانش افتاده بود، چشمانش گشاد شد و حالش بد. اخم افتاده بود وسط ابروان پر پشتش و نفرت وسط قلب و دل و جانش. دختر ارباب ادامه داد: من عاشق تو بودم و هاشم عاشق سبزینه. اگر نقشمون می‌گرفت، من به تو می‌رسیدم و هاشم به سبزینه.
رسول ساکت بود. نه توانی برای سوال داشت و نه حالی برای کنکاش. تنها منتظر مابقی ماجرا ماند و دختر ارباب نفس عمیقی کشید: اینقدر دوستت داشتم که حاضر بودم ریسک کنم و تصادف صوری جور کنم، تا دلت به حالم بسوزه. تا خواستگاری به هم بخوره. تا حتی شده یک روز دیرتر، امیدم نا امید شه. اونقدر دوستت داشتم که حاضر بودم غرورمو سر ببرم و بعد از تصادف، خواهش کنم و به پات بیفتم، تا با سبزینه عروسی نکنی. نمی‌دونستم این نقشه، آخرش اینطوری تموم میشه. می‌دونم خیلی بچگانه و سطحی بود اما رسول... تو عاشق نیستی. یک عاشق، عقلش فقط به همینا قد میده، که تا می‌تونه تلاش کنه، تا می‌تونه ادامه بده، تا می‌تونه دست برنَداره. یک عمر دیدم که دلت یه جای دیگه است. حتی پول و زیبایی من نمی‌تونست جای سبزینه رو تو دل تو بگیره. یک عمر، کودکی و نوجوونی من، تو خواستنِ تو خلاصه شد. تموم خاطراتِ بچگی و نوجوونی من تو حسودی کردن و غصه خوردن و حسرتِ بودن، جای سبزینه شکل گرفت. هیچی ندارم برای از دست دادن، جز پول. جز دارایی. جز مایملک، جز قدرت. ولی هیچ کدومشون برام ارزشی نداره. تنها چیزی که اگر از دست بِدم، می‌میرم تویی. وقتی دکتر اومد بالای سرم و بهم گفت تا آخر عمرم دیگه نمی‌تونم راه برم، تنها فکری که توی سرم بود، این بود که وقتی سالم بودم تو دوستم نداشتی، حالا که فلج شدم، دیگه ازم منتفر میشی لابد. رسول وقتی بهم گفتن فلج شدی، یک لحظه هم به نداشتنِ پا فکر نکردم. اینو به هر آدمِ عاقلی بگم، تو بی‌عقل بودن من شک نمی‌کنه! حاضر نبودم بشم زن دوم! بشم زن مخفی! بشم زن زورکی! اما اگر بابا جونتو عَلَم کرده که تهدیدم کنه، چاره‌ای ندارم. مجبورم، به خاطر اینکه فقط دیدنِ نفس کشیدنت برام مونده. ازت خواستم بیای اینجا که بدونی این ازدواج تا ته عمرم فقط صوری و روی کاغذِ. حالا می‌تونی بری...
رسول ایستاده بود جلوی پلکان و تکیه داده بود به نرده‌ها و سبزینه را نگاه می‌کرد. سبزینه هم از دیدن تماشا کردن رسول، استرس به جانش افتاده بود و مدام سعی داشت، سر و وضعش مناسب به نظر برسد و داشت کم‌کم، گمان می‌برد به اینکه نکند درست آب و جارو نمی‌کند حیاط را و رسول در حال سرزنش کردنِ اوست! با وسواس بیشتری برگ‌های زردِ زیر درخت هلو را جارو زد و دستِ آخر آنقدر خسته شد که همانجا ایستاد و ناگهان از دیدن رسول، جلوی رویش هیِ بلندی کشید. کِی آمده بود نزدیک؟ رسول خیره شد داخل چشمانِ سبزینه. سبزینه آب شد از خجالت. خیلی وقت نبود که عروسی کرده بودند و آنقدر درگیر ترس و اضطرابِ واکنش‌های ارباب بودند که عشق و عاشقی یادشان رفته بود. بعد سبزینه داخل ذهنش اصلاح کرد، سبزینه یادش نرفته، شاید آقا رسول یادش رفته. رسول آمد جلو‌تر سبزینه رفت عقب‌تر و کمرش با تنه‌ی درخت هلو برخورد کرد. رسول خیلی آرام زمزمه کرد: منو می‌شناسی؟ سبزینه متعجب ماند و به مِن و من افتاد: این چه سوالیه آقا رسول؟! رسول دوباره آرام پرسید: جواب سوالمو بده من کیم؟ سبزینه گیج‌تر شد و وقتی نگاه عجیبِ رسول را دید کمی به هول و ولا افتاد و نگاهش را دزدید: شما آقا رسولین دیگه! رسول به چهره‌ی سرخ و سفید شده‌ی عشقش خیره ماند: به جز آقا رسول، دیگه برای تو کیم؟ سبزینه نگاهش را آویزانِ قطرات بارانی کرد که نم‌نم داشت شروع می‌شد و با قلبی که به شدت می‌کوبید، پاسخ داد: شما همه‌ی دارایی منین، آقا رسول. شما آقایِ منین. شما زندگی سبزینه‌این.
سبزینه داشت نفس نفس می زد از خجالت. آخر سبزینه هرگز حرف‌های ته دلش را اینگونه و بی‌پرده به زبان نیاورده بود. داخل نامه شاید ولی روی زبان نه... سکوت فضای زیر درخت هلو را پر کرد. جایی که تمام خاطرت بچگی او و سبزینه آنجا رقم خورده بود. سید نفس عمیقی کشید و با بغضی که سعی داشت، مخفی‌اش کند، به سبزینه پاسخی در خور داد: قسم می‌خورم تا ته عمرم زندگیم باشی، تا ته عمرم دوستت داشته باشم، حتی اگر روزی برسه که ازم متنفر شی!
زمان کنونی – سبزینه الوند- روبروی مرکز امام علی(ع)
کف دستانش عرق کرده بود و در صورتش حرارتی غیر قابل وصف حس می‌کرد. روبروی تابلوی آبی و صورتی مرکز امام علی ایستاده بود و داشت فکر می‌کرد آیا همه چیز مثل قبل است یا تغییر کرده است؟ بعد به خودش نهیب زد اصلاً اهمیت ندارد که چیزی تغییر کرده باشد، یا به او دیگر مثلِ سابق از منظرِ علمی نگاه کنند یا نکنند. چیزی که باید اکنون برای او مهم باشد، زمین زدنِ رسول موسوی است!
اولین قدم را برداشت و از زیرِ سر در مرکز گذشت و در همان بدوِ ورود، صدای فردی را از پشت سرش شنید!
- سلام عرض شد سرکار خانم الوند!
صدا، صدای آشنایی بود. آب دهانش را قورت داد و سر برگرداند، به سمتِ صاحبِ صدا.
- برگشتید به کار قبلی؟!
اخم را انداخت وسطِ ابروانش که البته کار سختی بود برای سبزینه: امری بود؟
مرد سیه چرده‌ی روبرو که یک دستش داخلِ جیبش بود و دستِ دیگرش را مرتب با زنجیر تکان می‌داد، پوزخند زد: آقا احضارتون فرمودن!
سبزینه به اطراف اشاره کرد: می‌دونی که من با آقای شما کاری ندارم. تو این خیابون شلوغ و تو روز روشن می‌خوای به زور متوسل بشی؟!
مرد سیه‌چرده نزدیک‌تر آمد و سبزینه عقب‌تر رفت: برو به آقات بگو، دیگه با طنابِ پوسیده‌ی اون، تو چاه نمیرم. دارم بر می‌گردم به زندگیم و دیگه هیچ اعتمادی به حرفا و نقشه‌هاش ندارم. خودم از پسِ خودم بر میام.
و برگشت و راهش را به سمتِ دربِ ورودی ادامه داد.
یک ساعت بعد- عمارت هاشم موسوی
- آقا ضعیفه، دم درآورده. امر بفرمایید دمشو قیچی می‌کنم، تو سینیِ طلا خدمتتون میارم. اگر از من می‌شنفین، یا الان باید دمش قیچی بشه، یا دیگه هیچ‌وقت دستمون به هدف نمی‌رسه.
هاشم موسوی دست در پشت کمر، زیر درختانِ سر به فلک کشیده‌ی سرو، قدم می‌زد و پیشانی گوشتالودش پر از چین و چروکِ اخم و غضب بود انگار.
نوچه‌اش دوباره نزدیک شد و به مثابه شیطانی سِمج، حرف از قیچی کردن دم سبزینه می‌زد: آقا رفت مرکز. نمی‌دونم قصدش چیه. اما اگر دوباره برگرده پیش خان‌داداشتون. کار سخت‌تر میشه.
یکی از خدمه سینی پر از توت خشک‌شده را نزدیک آورد و هاشم، مّشتی از توت‌ها برداشت و گفت: گمان نکنم کینه‌ش نسبت به رسول کم شده باشه. نمی‌دونم تو کَلَّش چی میگذره، ولی سبزینه‌ای که من می‌شناسم به این زودیها بلایی که رسول سرش آوردو فراموش نمی‌کنه نه... فقط باید بفهمیم، اگر قصدش از برگشتِ به مرکز، ادامه‌ی زندگیِ خوش خوشانش نیست، پس چه نقشه‌ای داره؟! اصلاً شاید... شاید نقشش هیچ توفیری با هدف ما نداشته باشه... به جاسوسات تو مرکز بسپار هر خبری شد، به گوشمون برسونن. دست بجنبون.
نوچه، دستِ زنجیر به دستش را زد تختِ قفسه‌ی سینه‌اش: اساعه ارباب.
هاشم داشت فکر می‌کرد دوست دارد مثل یک کفتار، تا مغزِ استخوان رسول را بِدَرَد و زجر کشیدنش را شاهد باشد. در تمام این سالها... در تمام سالهایی که رسول به هر چه خواست رسید و هاشم به هر چه خواست نرسید. آرزوی دیدن چنین روزی، تنها امید زنده‌بودنش بوده است. درست از روزی که آخرین امید زندگی‌اش را رسول دزدید. روزی که نحسی‌اش تا به امروز باقیست. قسم خورد به تمام ته تغار ارادتش به حاج محمود... بله قسم خورد که رسول را به خاک بیفکند. به خاک ذلت و بدبختی. رسولی که نه محبت پدر و مادر برایش باقی گذاشت نه لذت عشق. رسولی که سبزینه را دزدید، تا ثابت کند بویی از محبتِ برادری نبرده است. هیچ‌وقت حرف‌های حاج‌محمود را در سن 15 سالگی فراموش نمی‌کند. وقتی که مغز هاشم داغِ بلوغ بود و ناپخته‌ی روزگار، وقتی که برای مشورت، دزدکی به اتاق گلچهره رفت و آمد داشت. حاج‌محمود مچش را گرفت: د خجالت نمی‌کشی؟ تو پسر منی؟ من بهت نون حروم دادم؟ من تو رو با پولِ حروم بزرگ کردم؟ چه فرقی با رسول داری، که هر چقدر این پسر باعث افتخارمه، تو باعث ننگمی، باعث ترسمی، باعث عذابمی؟ چه فرقی داری هاشم؟ کَم، بهت محبت کردم؟ کَم، بهت فرصت دادم؟ کَم، خرجت کردم؟ هر چی از پولِ کلفتیِ اون مادر بدبختت و پولِ کارگریِ خودم و برادرات در میومد، خرج زیاده‌خواهی‌های تو شد هاشم. دیگه چی کار کنم که پسر خلف بشی و نشی تمثالِ پسر بدکاره‌ی نوح؟! لااله‌الاالله. خدا تو رو به من داد، که صبرمو آزمایش کنه لابد. برو ورِ دست رسول، یه کم خدا پیغمبری، یه کم بندگی، یه کم آدم‌بودن، یاد بگیر هاشم. هنو پشتِ لبت سبز نشده پسر، کار حرام؟! اونم با دختر ارباب؟! می‌خوای به خاطر گندِ تو گلوی مادر و خواهراتو بذاره سر حوض، گوش تا گوش ببره؟ می‌خوای به کشتنمون بدی؟ کاش یک‌هزارم انسانیتی که تو خونِ رسولِ، تو خون تو بود هاشم. کاش!
دستانش را مشت کرده بود. حتی بعد از گذر از یک نسل، وقتی به یادِ صدای حاج‌محمود و کلمه‌به‌کلمه‌ی نطقش می‌افتاد، قلبش درد می‌گرفت و آرزو می‌کرد، کاش پدرش او را مثلِ رسول، دوست داشت. کاش او را هم مثلِ رسول، قابلِ اعتماد می‌دانست. کاش با همان زبان و ادبیاتی که با رسولش صحبت می‌کرد، با او همکلام می‌شد. کاش... دنیای کاش‌های هاشم، تبدیل شده بود، به دنیایی پر از کینه و نفرت از برادری که به زعمِ او برادر نبود!
مرکز امام علی(ع)- سبزینه الوند
سعی می‌کرد، آرام و با وقار به نظر برسد. اشجعی ادامه داد: خیلی خوشحالم خانم دکتر، خیلی خوشحالمون کردید، نظرتون رو تغییر دادید. مطمئن باشید این کار، خیرش هم تو دنیا، هم تو آخرت نصیبتون میشه.
سبزینه لبخند زد: اگر ممکنه همین امروز می خوام، با اون دختر ملاقات کنم. امکانش هست؟
اشجعی لبخندش کشیده شد و گوشی تلفن را برداشت: البته همین الان ترتیبشو میدم.
نیم ساعت بعد، سبزینه پشتِ در اتاق آیگین فدایی، منتظر ایستاده بود و اشجعی از اتاق، خارج شد و آرام، خطاب به سبزینه گفت: می‌تونید کارتون رو شروع کنید. هر کاری ازم بر میومد، فقط کافیه تماس بگیرید. هر امکاناتی، هر چیزی که بخواید، خانم دکتر فراهم خواهم کرد. شک نکنید ما سپاسگزار حضورتون هستیم.
و بعد با لبخندی قدرشناسانه دستگیره‌ی نقره‌ای در را رها کرد و دور شد. سبزینه نفس عمیقی کشید و سعی کرد، نقابِ دوست‌داشتنی‌ترین دکتر دنیا را به چهره بزند و سپس قدم بعدی را برای پرت کردنِ رسول موسوی به داخلِ منجلابِ مکافاتِ عملش برداشت!
کوهستان سر به فلک کشیده‌ی سرام با یک بغل سبزینه و گل و اُرکیده و رز و اقاقی ادغام شده بود با یک مهِ سفید و صدایِ دلنشینِ آبشار و نغمه‌خوانِ پرنده‌های مهاجر که با فرارسیدنِ پاییز، عزمِ کوچ کرده بودند و راهیِ سفری بودند، شاید دراز... سید نشسته بود روی یکی از تپه‌های فراخ و چشم دوخته بود به مه و فکر و خیال می‌کرد... دوباره جلال‌الدین‌امیر احضارش کرده بود و سخن از چیزهای ترسناک زده بود. دوباره باید خم به ابرویش نمی‌آمد و اوامرِ یکی در میان، چاه و چاله‌ی ارباب را اجرا می‌کرد. یکی داخل ذهنش فریاد زد: تا به کی؟ تا کجا می‌خواهی ادامه دهی؟ تا کجا نوچگیِ این مردِ نامرد، باید در شجره‌ی هفتاد مثنوی‌ات ثبت شود؟ تا کی باید لجن مالِ خودخواهی یک نسل ارباب و رعیتی باشی؟ بعد یادِ شروعِ آن اتفاقاتِ نحس افتاد! یاد اتفاقاتی که میثاق‌نامه‌ی ترس و احتیاط را برای رسول گشود. که می‌گفت باید از این جماعتِ روی پر قو خوابیده ترسید!
سالها پیش، زمانی که یکی از تلخ‌ترین‌های زندگی سید رسول رقم خورد. روزی که درونش یک شیرینیِ غیر قابل وصف، محاط شده بود با یک تلخینه‌ی سهمگین. روزی که سبزینه خوشحال بود. سفره پهن کرده بود، پر از سبزی و ماست و دوغ و ترشی‌های یک ساله‌ی دست‌ساز مثنوی خانم. سفره پهن کرده بود و به سید نمی‌گفت چرا اینقدر خوشحال است! سید تازه از سرِ زمینِ ارباب برگشته بود و خسته اما خوشحال، از این لبخندِ تمام نشدنیِ سبزینه، دست و رو شست و لباسی عوض کرد و مویی شانه زد. سبزینه از پشت دیوارِ اتاق سرک کشید: آقا رسول شام آماده است. صدای دلنشینِ نازکش شده بود، همه‌ی داشته‌ی سید رسول، در این خانه. در این خانه‌ی خالی، ولی پر از عطرِ بهشت. برای او سبزینه، جای خالیِ همه‌ی نداشته‌هایش را پر می‌کرد. وقتی سبزینه می خندید، انگار دنیا می‌خندید. رسول در حالی که دست‌هایش را با حوله‌ای سفید، خشک می‌کرد، نزدیکِ سبزینه شد و لبخندزَنان گفت: نمی‌خوای بگی چی شده که خانومِ این خونه، امروز اینقدر خوشحاله؟! سبزینه، سرش را انداخت پایین و رسول گفت: امان از دست این سرخ و سفید شدنای تو. دل من، هی میره بهشت و بر می‌گرده. بابا من شوهرتم!
سبزینه صدای خنده‌اش کمی شنیده شد و سریع از جلویِ روی رسول، ناپدید شد. انگار حیای این دختر، دوست‌داشتنی بودنش، مهربانی‌هایش، تمام‌نشدنی بود. به نظرِ سید، دیگر مثل سبزینه، روی این سیاره پیدا نمی‌شد. حتی سمانه‌بانو هم گفته بود، در عجبم که این دختر از کدام سیاره آمده است، که حتی لحظه‌ای عصبانی نمی شود، داد نمی‌کشد، هوار نمی زند، از کوره در نمی‌رود!
سر سفره نشستند و سبزینه در حالی که کوکو‌ها را به رسول تعارف می‌کرد، گفت: این سبزی‌ها و ترشی‌ها رو از مامانم گرفتم. تخم‌مرغ هم از سمانه‌خانوم. من نخواستما خودشون لطف کردن دادن. آخه امروز یک روز ویژه است! من مامان شدم و شما هم بابا!
سید رسول همانطور هاج و واج و درحالی که نمی‌دانست، درست شنیده است یا نه، رویش را به سمت سبزینه‌اش برگرداند و با صدایی که از شوق، به زور در می‌آمد گفت: یک‌بار دیگه بگو...
سبزینه که همچنان قرمز شده و سر به زیر انداخته، با تار موهایش بازی می‌کرد، لبخندش بیشتر کشیده شد و رسول، شانه‌هایش را گرفت و رویش را به سمتِ خودش چرخاند: یک بار دیگه. خواهش می‌کنم. می‌خوام ببینم، درست شنیدم؟!
سبزینه لبش را گاز گرفت و قرمز‌تر شد و رسول اصرار کرد: جانِ رسول! دوباره بگو چی گفتی؟!
سبزینه با همان چشمانِ به زیر افکنده و اینبار زمزمه‌وار گفت: شما پدر شدی و من مامان شدم، البته اگه خدا بخواد.
رسول تا نیمه شب به سجده رفت و سبزینه نیز. فردای آن‌روز، رسول از ارباب خواست، برای مدتی به سبزینه اجازه دهد به ده برود، تا بارداریِ موفقی داشته باشد و این به‌ارباب‌گفتن، شد شروعِ یک جنگ... ارباب، پایش را توی یک کفش کرد، که کلفت، کارش کار کردن است و رسول گفت الان شرایط فرق می‌کند. ارباب گفت همین که هنوز نفس می‌کشی، از لطف من است و روی حرف من حرف دیگری نزن و رسول گفت زن من باردار است و نباید کارِ سنگین انجام دهد. ارباب گفت زن تو قبل از اینکه زن تو باشد، کلفت من بوده و رسول گفت من این حرف‌ها سرم نمی‌شود، با جان زنم بازی نمی‌کنم! دست آخر ارباب تهدید کرد و حرف آخر را زد: جانِ زن تو مهمه، جان دختر من مهم نبود؟! اصلاً با اجازه‌ی کی، شکم زنتو بالا آوردی؟! حرف آخر، یا همچنان برام کار می‌کنه و گوش به فرمان منِ، یا کاری می‌کنم که از افلیج کردن دختر من پشیمون شی!
رسول سبزینه را با اصرار فرستاد ده و مثنوی‌خانم با گریه، دخترش را بدرقه کرد و حاج‌بابا نگران و مشوش با حاج‌محمود اختلاط می‌کرد. دو روز، گذشته بود و همه منتظرِ واکنشِ ارباب بودند. رسول در تمام این دو روز، روی زمین کار می‌کرد و سمانه‌بانو و مثنوی‌خانم تمام سعی‌شان بر این بود، که نبودِ سبزینه را جبران کنند. حاج‌بابا با ارباب صحبت کرده بود، که ذره‌ای نمی‌گذارند، کارها عقب بیفتد و جبرانِ کمبودِ نیرو را می‌کنند. اما در یک روز سرد پاییزی، در اواسط مهرماه، یک اتفاق نحس سایه افکند، روی تاریخ خانواده‌ی حاج‌محمود موسوی! ساعت ده صبح بود و سمانه‌بانو برای خرید رفته بود، بازار تره‌بار و حاج محمود داشت دیوار‌های ضلعِ شمالی عمارت را ترمیم می‌کرد که صدای جیغ و شیون، از داخل کوچه آمد. رمضان و بچه‌ها با عجله پریدند، داخل حیاطِ عمارت و با گریه و بغض فراوان و حالِ خراب، فقط یک کلمه را تکرار می‌کردند: مامان!
سمانه‌بانو تصادف کرده بود!
رسول با چشمانی متورم و خسته، به آنچه در وَرای پنجره بود، خیره نگاه می‌کرد. زمینِ پوشیده شده با برگ‌های زرد و نارنجی و درختانِ تنومند اما بی بر و بار، به محوطه‌ی دایره‌ای وارِ مرکز امام علی، شکل و شمایل پاییزی داده بود و هوایی که ابری و خالی از نور طلایی خورشید بود، نمای خاکستریِ طبیعت را بیشتر بروز می‌داد. دست‌هایش پشت کمرش بود و مدام دانه‌های تسبیحِ براق را رد می‌کرد و لب‌هایش ذکر می‌گفت. سبزینه برگشته بود و خیال داشت بجنگد. او را کشانده بودند اینجا، که به او بگویند حریف بازیت، قدر است! اشجعی گفته بود سبزینه می‌خواهد با حکمِ دادگاه، از حربه‌ی هیپنوتیزم استفاده کند و مدرکی معتبر جور کند برای به فلاکت انداختن رسول! انگار تمام عضلاتِ گلویش به یکباره، دردناک و پر از عفونت شدند و ماهیچه‌هایش را لرزی فراگیر، ضعیف کرد. دیگر توانی برای جنگیدن نداشت. هیچ‌وقت در مقابلِ سبزینه توانی برای جنگیدن و دلیلی برای دفاع وجود نداشت. سبزینه همیشه حق داشت. پرچم سفیدِ رسول، برای سبزینه‌اش همیشه بالا بود!
کلاغ‌ها بر بالای آسمانِ ابری و تمام‌سفیدِ آن بیرون پرواز می‌کردند و صدایشان فضای محوطه را پرکرده بود. تمام روز را سوال و جواب شده بود، به تصور آنکه شاید صداقت و روراستی‌ای که همیشه سید از رو کردنش بیمی به خود راه نمی‌داد، مشکل‌گشا باشد، اما بعد از ساعت‌ها بازجوییِ بی‌پایان و یک روزِ خسته‌کننده، شنیدنِ شمشیرِ از غلاف درآمده‌ی آرام جانِ گذشته‌هایش، کمرِ تحملش را خم کرد. فرع قضیه را می‌دانست که سبزینه آمده که بازی کند، که اذیت کند، که عصبانیت‌اش حق است اما... رسول نمی‌توانست تصور کند که تا این حد، نفرتش ریشه دارد! که کمر به ریختنِ آبروی رسول بسته و از خدا و پیغمبر نمی‌ترسد!
صدای در شنیده شد و مابعدش صدای اشجعی: آقای موسوی؟
رسول سر برگرداند به سمت یکی از مهره‌های صفحه‌ی شطرنجِ سبزینه الوند، دکتر اشجعی! و بعد گفت: امکان داره از محضرتون مرخص شم؟ کار من امروز اینجا تمامه! درسته؟
اشجعی با صورتی که سعی داشت ناراحتی را در آن نشان دهد، سر تکان داد: بله می‌تونید تشریف ببرید. از همکاریتون ممنونم.
رسول برای بار آخر، شانسش را امتحان کرد و با ناامیدی پرسید: هنوز نمی‌تونم باهاش حرف بزنم؟
اشجعی به پشت سرِ رسول و شیشه‌ی پنجره، خیره شد و بعد نگاهش را کشاند به رسول و سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد: به هیچ‌وجه نمی‌خواد باهاتون هیچ ملاقاتی داشته باشه. شرطِ حضورش از اول همین بوده. بخوام بیشتر اصرار کنم برای متقاعد کردنش، عقب‌نشینی می‌کنه آقای موسوی. ما هیچ‌فردی رو با مهارت ایشون سراغ نداریم. نمی‌تونم ریسک رفتنش رو به جون بخرم. متاسفم.
رسول نفس عمیقی کشید و فکر کرد باید برود روی تختش. هر چه زودتر...
از جلوی اشجعی رد شد و بدون خداحافظی رفت. از سالن که خارج شد، در آخرین قدم‌هایش به سمت درب خروجی مرکز، سرش را برگرداند و به سمت اتاق همیشگی سبزینه خیره شد، شاید او را پشت پنجره ببیند اما... یک پرده‌ی کشیده شده در آن تصویرِ دور، خودش را نشان داد و بس... خارج شد و به سمت خانه رفت.
سبزینه اما... پشت پنجره‌ی اتاق جدیدش در طبقه دوم مجتمع، نگاهش به مسیر رفتن سید رسول بود. تمام مدتی که سید رسول درون محوطه با قدم‌هایی خسته قدم مي زد، سرش را ناامیدانه مي گرداند و با چهره‌ای که خسته‌تر از هر زمان دیگری نمود داشت، به پنجره‌ی اتاق خالی قدیمی نگاه مي کرد، در تمام این مدت، سبزینه داشت از خودش و شاید از خدا سوال می‌کرد، چرا اینقدر شکسته شده است؟! این همان مرد است؟! این رسول موسوی است؟! چرا هنوز آن اَبَرمردِ گذشته‌هایش را نمی‌بیند؟ باید با این مرد شکسته و غمگین بجنگد؟!
معتمد لت پنجره را باز کرد و سرش را به سمت سید برگرداند: کار اعجوبه است، شک نکن سید. تو این چند سال، هر بلایی سرت اومده، یا از سمتِ هاشم و دار دستش بوده، که دارن تو فساد، وانفسا به پا می‌کنن، یا از سمتِ این آدم مجهول‌الهویه. نمی‌دونم چرا؟ نمی‌دونم باهات چند چنده؟ فقط می‌دونم غیرِ این دو گزینه، شَکَّم به هیچ بنی بشری نمیره. تو هک، تو کد نویسی، تو کار با هوش مصنوعی، توی دستکاریِ دم و دستگاهِ ما رو دست نداره. می تونم به ضرس قاطع بگم کسی رو به استادی اون، تو این مبحث سراغ ندارم. پس این عکسا هم کار خودشه سید.
منصور که روی مبله‌ی تک نفره نشسته بود و داشت با شال سفیدِ رویش ور می‌رفت، همانطور که نگاهش روی ریشه‌های شال بود، گفت: منم موافقم. کاش می‌شد با این بشر مصالحه کرد. کاش می‌شد راهی پیدا کنیم برای حرف زدن باهاش. تا حرف نزنیم که نمی فهمیم چشه.
رسول که سرش را لای دستانش گرفته بود و سردرد امانش را بریده بود، سرش را کمی بالا آورد و پیشانیش را مالید: مگه مرتب تو سِرورای ما سر و کله نمی‌زنه؟ مگه دنبال آتو نمی‌گرده؟ اگر می‌تونه سر و تهِ سِروراي ما رو بگرده، همونجا براش پیام بذارین. امکانش نیست معتمد؟
معتمد سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و جفت دست‌هایش را برد داخل جیب‌های شلوار خاکستری روشن‌اش: فکر بکریه! سید چرا زودتر به ذهنمون نرسید این کار؟!
منصور خنده‌ی دندان‌نمایی زد: چون من جرقشو نزده بودم! قدرمو بدونین.
رسول و معتمد هر دو به منصور نگاه معنادار کردند و لبخند زدند.
كدام كاراكتر و وقايع اطرافش جذاب نيست؟
Anonymous Poll
67%
اعجوبه
0%
دختر ارباب
0%
ارباب
33%
سبزينه
0%
رسول
0%
هاشم
0%
دكتر اقبالي
پنج ماه از حاملگی سبزینه گذشته بود و وضع، وخیم‌تر از زمانی بود که آن دو از شوق گریستند و خوشحالی کردند و بابتِ این نعمتِ خوشحال‌کننده، سجده‌ی شکر به جای آوردند. پنج ماه از ظلمی که ارباب به او و خانواده‌اش کرده بود، گذشته بود، پنج ماه از آخرین قدم‌های مادرش، از آخرین لبخند پدرش و از آخرین اولتیماتوم دخترِ ارباب شاید... سمانه‌بانو روی تخت یک‌نفره‌ی فلزی در فکر بود و مثنوی‌خانم برایش شاهنامه می‌خواند. سبزینه هر روز نامه می‌فرستاد و حال خانواده را جویا می‌شد، در حالیکه هنوز از آن اتفاق تلخ، خبری به او نرسیده بود. رسول با دلی پر از غم داشت نامه‌ی سبزینه را می‌خواند:
سلام آقا رسول
دکتر گفت بچمون یه دختر خانومه. گفت حالش خیلی خوبه و چند ماه دیگه روی ماهشو می‌بینیم اگر خدا بخواد. اسمشو چی بذاریم؟ هر اسمی شما بگین برای من قشنگه. به خدا راست می‌گم. اسمی که شما انتخاب کنین، همونیه که من می‌خوام. حال دخترمون خوبه ولی حال مامانش مساعد نیست. چون دلش برای کسی تنگه که انگار اون اصلاً دلش برای سبزینه تنگ نمی‌شه! شب‌ها سبزینه با اشک به خواب می‌ره و صبح‌ها با یاد همسفر زندگیش بیدار می‌شه. دل سبزینه خیلی تنگ شده. ولی انگار شما...
ببخشید که غر زدم. دلم پره. دوست ندارم شکایتی کنم. می‌دونم کار زیاد دارین و سرتون اونجا شلوغه. اما دل من این حرفا حالیش نیست. کاش می‌شد برگردم. حاضرم روی زمین کار کنم ولی دور از شما نباشم. آقا رسول نمیشه؟ به خدا نور برای چشمام نمونده، اونقدر گریه کردم. من اینقدر به دوری از شما عادت ندارم. نمی‌تونم تحمل کنم. می‌دونین فقط با این فکر خوابم می‌بره که اونی که تو وجودمه دختر شماست. حالم با این فکر خیلی خوب میشه. در پناه حق باشید آقا رسولِ من.
رسول با عبارت آخری تا بهشت رفت و برگشت. لبخندی دندان نما زد و زیر لب گفت: داره یاد می‌گیره پدرسوخته.
شاید این اولین‌باری بود که واژه‌ی «رسولِ من» در نامه‌های سبزینه درخشیده بود و این اتفاق حال و هوای رسول را زیر و رو کرد. به این فکر افتاد که برای تضمینِ امنیت سبزینه و خانواده هم که شده باید با ارباب مصالحه کرد!

پنج ماه پیش، بعد از تصادف سمانه بانو...
رسول با رگ‌های برآمده، آمده بود پیش ارباب: کار تو بود، نه؟
دو سه نفر از کارگرها جلوی رسول را گرفته بودند تا دست به یقه نشوند و ارباب با عصبانیت انکار کرد: احمق، من خودم نیرو کم دارم، میام نیروی خودمو ناکار می‌کنم که کار باغ و زمینا و عمارت لنگ بمونه؟! مغز خر خوردم؟!
رسول داد زد: احمق جد و آبادته
مرتیکه. احمق تویی که فکر می‌کنی من خرم! توی بی‌شرف مادرمو فلج کردی، که انتقام بگیری. انتقامِ کاری که عمدی نبودُ، عمداً و با ظالمانه‌ترین روش ممکن انجام دادی. مرد بودی با خودم رو در رو میشدی . زورت به ضعیفه‌ها رسیده کثافت؟ من پسر حاجی نیستم، اگر به خاک سیاه ننشونمت! به جان حاج‌محمود، به موی سر مادرم قسم، انتقام پاهای مادرمو از تو مغز و استخونت میکشم بیرون مرتیکه‌ی هفت خط وحشی.
ارباب که خونش به جوش آمده بود، فریاد زد: بیاین این بی پدر و مادرو ببرین نظمیه، ببینم بازم زبونش کار می کنه یا نه. گمشو از جلو چشمم، قدرنشناس بی‌بته.
در میانه‌ی بحث و جدلی که هر لحظه اوج می‌گرفت، یکی از خدمه که نوچه‌ی دختر ارباب بود، با ترس و تردید نزدیک شد و در گوش ارباب چیزی گفت. ارباب انگار آرام گرفت و رسول نه اما...: منو از چی می‌ترسونی؟ آب که از سر گذشت، چه یک وجب چه صد وجب. خودم می‌رم نظمیه راپورتتو میدم پفیوز کفتارصفت.
ارباب بعد از شنیدن خبری که در گوشش گفته شد، به فکر فرو رفت و بعد از مکثی طولانی لبخند ترسناکی زد و خیلی آرام نشست روی کاناپه‌ی چرم: خیلی خوبه. خیلی جالب شد... خبرای تازه شنیدم! تو نشنیدی پسر محمود؟!
رسول که از رفتار عجیب و غیر قابل پیش‌بینی ارباب، متعجب شده بود، با همان اخم‌ها و رگ برآمده و قلبی که به شدت می‌تپید، ترجیح داد ساکت بماند و ارباب ادامه داد: بشین تا بت بگم! تا ببینم بازم، جلو من هارت و پورت می‌کنی یا...! بشین پسر حاجی، بشین!!
چهار ماه بعد- اتاق دختر ارباب
- من بابا رو راضی کردم از خیر خیلی چیزا بگذره. با توجه به گندی که هاشم بالا آورده، اگر بابا لاپوشونی نمی‌کرد، الان سر بابات بالای چوبه‌ی دار بود رسول. به خاطر علاقه‌ای که به تو داشتم، از خیلی چیزا گذشتم. از ازدواج موفق، از پاهام، از زندگیم، از امید، از آرزو، حتی از داشتن یک بچه، از داشتن یک زندگی با تو... اگر لب تر می‌کردم با بهترین و ایده‌آلترین مرد سرام خوشبخت می‌شدم رسول. من فقط به عشق اینکه تو رو حتی نصفه و نیمه کنارم داشته باشم، از همه‌ی چیزایی که می‌تونستم مال خودم کنم چشم‌پوشی کردم. حالا هم گندی رو که هاشم زده، با وساطت خودم خوابوندم، که تو زجر نکشی. نمی‌دونم تصادف مامانت کار بابام بوده یا نه و نمی‌خوامم بدونم. من راهم جداست رسول. من می‌خوام تو رو خوشحال ببینم، فقط همین. لطفاً دست از لجبازی با پدرم بردار. این به صلاحت نیست. این به صلاح جفتمون نیست، چون اگر پاش برسه، کمر به کشتنت می بنده و اولین کسی که بعدِ تو می میره، منم رسول. پس خواهش می‌کنم دست از لجبازی بردار و گوش به فرمان شو.
رسول که همانطور سر به زیر نشسته بود و تغییر موقعیت نداده بود، خیلی آرام گفت: من نخواستم که تو از زندگی‌ای که حقشو داری بگذری! می‌تونی با هر فردی دلت خواست زندگی کنی.
دختر ارباب که روی صندلی چرخدارش، درست روبروی رسول داشت به ابروهای پر پشت همسرش نگاه می‌کرد، نالید: نمی‌تونم. من با هیچ آدمی غیر تو نمی‌تونم همکلام بشم، چه برسه به زندگی. تو تمام زندگی منی. ازت هیچی نمی خوام، جز اینکه با پدرم لجبازی نکنی، چون به نفعمون نیست. به نفعت نیست.
رسول که دستانش عرق کرده بود، ادامه داد: مادرمو بدبخت کرد. حالا هم تهدید می‌کنه که برای کار نکرده، پدرمو می‌ندازه زندان. من نمی‌فهمم، هاشم پول اون همه موادو از کجا آورده؟! چطوری اون همه موادو خریده و آورده تو خونه، درست بیخ گوش بابام؟ با کدوم پول؟ این جاشم بو داره. حتما دست ارباب تو کاسه است. تو بودی چی کار می‌کردی؟! وای میستادی فقط نگاه می‌کردی ببینی هر غلطی می‌خوان با عزیزانت کنن؟؟
دختر ارباب نزدیک‌تر آمد و رسول بوی عطرش را برای اولین‌بار حس کرد و صدایش را از فاصله‌ی نزدیک‌تری شنید: عزیزان؟! نه... البته که نه... اگر کسی با تو کاری کنه که یک مو از سرت کم شه، حتی اگر اون آدم، پدرم باشه. خونش برام حلال میشه! درسته... عزیزان برای من تو یک اسم خلاصه میشه. رسول موسوی. ولی بعضی‌وقتا باید با سیاست از آدما انتقام بگیری رسول، نه با قلدری! بعضی‌وقتا نباید شمشیر رو از رو بست. باید شمشیر رو پنهان کرد تا به وقتش! اگر می‌خوای انتقام بگیری، من راه بهتری برات سراغ دارم!
در تمام شهر پیچیده بود که دختر ارباب به شوهرش خیانت کرده. نام هاشم بر سر زبان‌ها افتاده بود و اینکه رسول موسوی، علی‌رغم خیانت همسرش، از سر دلسوزی هنوز با او زندگی می‌کند. طبق نقشه‌ی دختر ارباب، همه‌چیز سر جای خودش بود. ارباب گرفتار و ناراحت از این شایعه‌ی عجیب و غریب. مردم به دنبال شایعات و داغ کردنِ تنور و هاشم که به زعم سید، تنیبه سختی شده بود. همه‌ی نقشه را نوچه‌ها اجرا کردند و رسول اما راضی به این کار نبود. رسول نه گفته بود و دختر ارباب جواب داده بود که برای سرد شدن عصبانیتِ رسول موسوی حاضر است تا ته جهنم پیش برود!
ارباب دیگر نه از خانه خارج می‌شد، نه میهمانی می‌پذیرفت. رسول و حاج‌بابا هر روز سر زمین کار می‌کردند، که بهانه‌ای دستِ ارباب و نوچه‌های قلدرش ندهند. سید‌محمود که در تمام این قضایا خودش را مقصر می‌دانست و دیگر توان کار کردن نداشت، از غم فلج شدنِ زنش خانه‌نشین شده بود و ارباب حکم داده بود که از اینجا بروند. رسول تصمیم داشت، مصالحه کند. اگر سید ‌محمود و سمانه‌بانو را از عمارت می‌انداختند بیرون، نه جایی برای رفتن داشتند، نه سرمایه‌ای برای ادامه‌ی زندگی. عصبانیت رسول از خودش بود و کار نسنجیده‌اش. اگر سبزینه را به اصرار نمی‌فرستاد ده. اگر سبزینه حامله نمی‌شد و یا حتی اگر پا روی دلش می‌گذاشت و با سبزینه ازدواج نمی‌کرد، مادرش پاهایش را داشت، پدرش اینقدر افسرده و نادم و شکسته نمی‌شد. رسول که شاهد زجر کشیدن سید‌محمود و سمانه‌بانو بود، قدم به راه سخت‌تری گذاشت!
در زد و یکی از خدمه در را گشود: دستور دادن راتون ندم. عذرِ تقصیر منو بپذیرین.
رسول با سری کج و با تمام تواضعی که در چنته داشت، گفت: به ارباب بفرمایید برای دیدنِ زنم اومدم!
چند ثانیه‌ی بعد، رسول، اِذن ورود یافت و به اتاق گلچهره راهنمایی شد. گلچهره با لباسی سفید که پوست گلبهی‌اش را پوشانده بود، روی ویلچر نشسته بود و کتاب می‌خواند و با دیدنِ رسول، لبخند به لب آورد: خوش اومدی.
و بعد به خدمتکاری که هنوز در را نبسته بود، اشاره کرد: درو ببیند. لطفاً هیچ‌کس مزاحم نشه.
در بسته شد و انگار رسول با بوی عطر آشنای گلچهره هر روز عجین‌تر می شد. نشست روی صندلی زرشکی چرم و با نگاهی مردد به گلچهره خیره شد. گلچهره که هنوز در حال کتاب خواندن بود، بدون اینکه چشم از کتاب بردارد، گفت: این اولین باره که نگاهت رو روی خودم حس می‌کنم و این لذت‌بخشه ولی این اواخر خیلی میای اینجا و این منو وابسته‌تر می‌کنه.
رسول سرش را پایین انداخت: اگر جسارت نباشه، خواسته‌ای دارم ازت.
و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: میشه با پدرت صحبت کنی تا خانوادمو نندازه بیرون. من تا اینجا مدیونت شدم. بازم این لطفو در حقم می‌کنی؟ و ...
رسول مکث کرد و دختر ارباب کتاب را بست و نزدیک آمد و گفت: و...؟!
رسول مردد ادامه داد: می‌دونم حرفم خیلی خودخواهانه است، اما سبزینه حامله است. اگر امکان داره، ارباب یک وام به من بده، برای دخل و خرج بچه و کارای زایمانش.
چند دقیقه‌ای سکوت پهن شد، داخل اتاق بزرگ اما خوش‌بو و معطرِ گلچره گوهرشاد، و بعد دختر ارباب با لحنی مهربانانه جواب داد: لازم نیست به پدر چیزی بگیم! خودم تمام دخل و خرجشو متقبل میشم.
زمان حال...
منصور پای راستش را از روی پای چپش برداشت: می‌دونم بینتون شکرابه. می‌دونم قبولت نمی‌کنه. ولی سید این تنها راه چاره‌ی ماست. اگر بخوای از توی منجلاب بیرون بیای، باید با گلچهره مصالحه کنی.
رسول پیشانیش را مالید و باد سردی که از پنجره اتاق، شدید وزید داخل، خورد به صورتش. از جایش برخاست و رفت جلوی پنجره و چشم دوخت به حرکت شاخه‌های بید مجنون روبرو: اگر به فرض محال اون دوربینا هنوز کار کنه و یک در هزار، جرم در همون حوالی مطهری شکل گرفته باشه که خیلی بعید به نظر می‌رسه. چقدر می‌تونیم اطمینان داشته باشیم که چهره‌ی مجرم، قابل شناسایی باشه؟!
رویش را برگرداند سمت منصور: و اینکه چطور ثابت کنیم من توی این مسئله نقشی نداشتم؟ دیدی که حاجی سرابی چی می‌گفت. آزمایش گرفتن و نقشِ من تو این جرم برای دادگاه احتمالی، اظهر من الشمسه منصور. می‌فهمی؟ پس اینکه من رو بندازم به گلچهره، راه رفتن تو ظلماته و بس. نمی‌دونم تهش چی میشه.
منصور لیوان آب پرتقال نارنجی رنگ و سرد را با دست راست برداشت و جرعه‌ای خورد: تهش هر چی هست، مهم نیست سید. ما نمی‌ذاریم طرف به هدفش برسه، با هر وسیله‌ای، با هر حربه‌ای، با هر قدمی، حتی شده توی ظلمات!
رسول، جلوی درب بزرگ عمارت گوهرشادی‌ها نگه داشت و مردد به پنجره‌ی اتاقک حاج‌رضا نگاه می‌کرد. می‌توانست بوق بزند و حاج‌رضا در را باز کند و برود داخل. اما گلچهره... بعد از آن اتفاقات... او را می‌پذیرفت؟ گلچهره گوهرشاد مثل یک تابلوی نفیس، همیشه آویزانِ دیوارِ زندگی سید رسول بود. نه می‌توانست حذفش کند و نه می‌توانست به این تابلوی نفیس، حس زندگی بدهد. حرف گلچهره را به خاطر آورد: من خودم انتخاب کردم که در حاشیه‌ی زندگیت باشم، ولو نامرئی و زجرآور.
سالها پیش وقتی آن اتفاق نحس افتاد. وقتی خبرِ سقط شدنِ بچه و به کما رفتن سبزینه رسید به گوششان. وقتی دکتر به رسول گفت که احتمال دارد سبزینه تا یک سال دیگر هم از کما خارج نشود، و وقتی فهمیدند سبزینه قلبش مشکل داد و اگر از کما خارج شود و این خبر تلخ را بشنود، جان خودش حتم‌به‌یقین به خطر می‌افتد. وقتی رسول پای درخت هلو نشسته بود و اشک می‌ریخت. وقتی همه به یک گره کور دچار شده بودند. گلچهره رسول را احضار کرد و گفت: می‌دونم شاید بگی دارم از آب گلالود ماهی می گیرم، ولی این برای من حکمِ برنده شدن رو نداره، حکم مرگ تدریجی رو داره. اشتباه نکن من برنده نیستم، من تو این پیشنهاد بازنده‌ام.
رسول که نه حال حرف زدن داشت، نه حوصله‌ی سوال پرسیدن، چشمانِ قرمز شده و مژه‌های خیسش را با دستمال سفیدِ دست‌دوز سبزینه پاک کرد و فیش‌فیش‌کنان، بغضش را برای بار هزارم قورت داد: من حالم خوب نیست. اگر حرفی داری زودتر بزن باید برم.
گلچهره ادامه داد: می‌تونیم بچه‌ی خودمون رو به دنیا بیاریم و اگر سبزینه از کما خارج شد تحویلش بدیم و اصلاً بهش نگیم بچش مرده!
گلچهره ادامه داد: می‌تونیم بچه‌ی خودمون رو به دنیا بیاریم و اگر سبزینه از کما خارج شد تحویلش بدیم و اصلاً بهش نگیم بچش مرده!
رسول شنید اما انگار قضیه را هضم نکرد! مدت‌ها با دستمال سفید دستش بازی کرد. گلچهره هم از اضطراب واکنش رسول، سکوت را در این دقایق عجیب ترجیح داده بود شاید. رسول داشت وقایع پیش آمده را پیش خودش مرور می‌کرد. چهره‌ی سبزینه، کنار سفره... وقتی که خبرِ آمدن فرشته‌ی کوچک زندگی‌شان را به رسول می‌داد، آمد جلوی ذهنش. تمام آن شب، لبخند از لبانش کنده نمی‌شد. آنقدر از اینکه ثمره‌ی ازدواجش با رسول، داخل وجودش نفس می‌کشد خوشحال بود که هر روز و هر شب سجده‌ی شکر به جای می‌آورد و مرتب بازگو می‌کرد که آقا رسول این بچه را بیشتر به این خاطر دوست دارم که از گوشت و خون تو است! حالا سبزینه‌اش نیست. می‌گویند حداقل یک‌سال صدایش را نخواهی شنید. می‌گویند اگر هم از کما خارج شود با شنیدن این خبر تلخ، تنهایش خواهد گذاشت. رسول بدون سبزینه زنده نخواهد ماند. دوباره بغض کرد. بغضی سنگین به اندازه‌ی تمام سال‌هایی که نگاهِ پر محبتِ سبزینه به بود و نبودِ رسول وابسته بود. سرش را بالا آورد و چشمان سرخ و دوباره پر شده‌اش را دوخت به صورتِ گلچهره: موافقم. اما به ولای علی اگر بعد از به دنیا اومدنِ بچه، تو یا ارباب بازی در بیارین و بلایی سر سبزینه بیاد...
گلچهره پرید وسط حرفش: من خودم انتخاب کردم تو حاشیه‌ی زندگیت باشم، ولو نامرئی و زجرآور... برای من خوشحالی تو مهمه. وقتی می‌بینم که اینقدر داری زجر می‌کشی، قلبم به درد میاد. حاضرم عذابِ از دست دادن بچم رو به جون بخرم اما وسیله‌ای باشم برای آرامشت. فقط همین... لطفا حسنِ نیت من رو در نظر بگیر و بهم اعتماد کن.
چیزی نگذشت که حاج‌بابا خبرِ باردار شدنِ دختر گوهرشاد را شنید و از رسول شاکی شد و رسول چاره‌ای نداشت تا این اتفاق را برای حاج‌بابا و سید محمود شرح دهد. حاج بابا مردّد اما قدرشناسانه پذیرفت، اما سید محمود نگرانِ عواقب این تصمیم سیاه بود و بعد از شنیدن حرف‌های رسول قانع نشد و شروع به شکایت و اعتراض کرد: عجولانه تصمیم گرفتی. اصلاً فکر کردی وقتی به هوش اومد، چطوری بهش توضیح بدیم بچه‌ای که الآن باید یک‌ساله باشه، چرا هنوز نوزادِ شیرخواره است؟! اصلاً درکی از گذر زمان داری پسر جان؟! با چه عقلی؟ حالا بماند که بچه‌ی سبزینه دختر بود و این یکی پسره! اینو چطوری می‌خوای لاپوشونی کنی؟ با کدوم عقل، این تصمیم نحسو گرفتی؟!
حاج بابا دست گذاشت روی شانه‌ی سید محمود: صلوات بفرست. حتماً فکر همه‌جاشو کرده. تا یک‌مدت نمی‌ذاریم از خونه بیرون بره. بهش می‌گیم چند هفته فقط تو کما بوده. اگر با کسی تماس نداشته باشه تا یه مدتی بو نمی‌بره. به قول مردمِ اهل بازار جای ضعیفه تو مطبخه. خب بگو نمی‌خوام زنم از مطبخ تو بازار پیداش شه. همین.
سید محمود که از شدت اضطراب و عصبانیت قرمز شده بود، محکم زد روی دیوار: مسلمونا می‌فهمین چی می‌گین؟! این بچه میره دانشگاه. چطوری می‌خواین بگین دیگه دانشگاه نرو؟! ها رسول؟ نمیگه تو که خودت خرج تحصیلمو جور کردی؟ تو که خودت مشوقم بودی؟ حالا با چه منطقی میگی باید خونه نشین بشم؟! اصلاً این حرفایی که دارین می‌زنین با عقل خودتون جور در میاد؟! اصلاً شدنیه؟ حاج‌بابا تو بگو می‌خوای بچتو زندانی کنی؟! اصلاً مقصر خودمم که دهنمو روی کارهای تو بستم پسر جان! چند وقت پیش یه غلطی کردی بدون مشورت با ما شو انداختین تو سرام و رسوای عالممون کردی و همه فهمیدن رسول، رو سرِ دختر حاج‌بابا هوو آورده. هنوز این دختر بدبخت، خبرِ هووی خودشو نشنیده، بعد یک گند دیگه بالا آوردی؟؟! همین بود رسم و رسوم وفاداریت بابا جان؟ همین بود یک سبزینه می‌گفتی، ده تا سبزینه از قبلشون سبز می‌شد و می‌گفتی بی‌سبزینه دنیا رو نمی‌خوام. همین بود؟! هنوز وصالتون جوونه نزده، زن گرفتی! زن دادنتو جار زدی تو بازار! شکم زن دومتو بالا آوردی! بعد می خوای منو و باباشو مجاب کنی که از رو هوی و هوس نبوده و به خاطر سبزینه بدبختش کردی؟! اینو به هرکی بگی، به ریش هفت جد و آبادمون می‌خنده پسر جان! حالا هم می‌خوای یک نقشه‌ی بچگانه اجرا کنی و طبل رسواییشو بندازی روی بوم زندگی این دختر بخت برگشته؟! مگه دخترشونو از سر راه آوردن؟ این بلاها چیه سر زندگیت می‌آری. کجا رفت اون زمانیکه آب می‌خوردی، به من و مادرت می‌گفتی و صلاح مشورت می‌کردی؟ کجا رفت اون رسول متواضع و منطقی و عاقل؟!
رسول بالاخره به حرف آمد: به جان سبزینه ... اما کلامش را سید محمود برید: جان دختر مردمو براي هوی و هوس خودت علم نکن.
رسول که روی حرف زدن نداشت سرش را به زیر انداخت و خیلی آرام گفت: گلچهره گفت می‌تونید بهش بگید بچه به علت سقط زودرس، عارضه‌ی جسمی داشته و به مدتِ چندین ماه رشد نکرده. ولی به صورت کاملاً ناگهانی، دوباره شروع به رشد کرده. می‌گفت این بیماری قبلا هم دیده شده و به نظرِ عموم، منطقی به نظر می‌رسه. اینطوری نه لازمه سبزینه رو زندانی کنیم، نه لازمه نگران سوالات بی‌جواب مردم باشیم. همه چی سر جای خودش قرار می‌گیره. سبزینه سالم می‌مونه و به زندگی عادیش بر می‌گرده. دانشگاه می‌ره و به آرزوهاش می‌رسه. بذارید این اتفاق بیفته فقط سبزینه نفهمه. من حاضرم هر تاوانی داشته باشه بدم سر این غلطم. دیگه نه توجیه می‌کنم، نه دلیل میارم، نه بهانه. فقط سبزینه از این موضوع بویی نبره. اصلاً من مصداقِ کامل بی وفایی و نامردی، باشه. ولی این رازِ سر به مهرو پیش خودتون نگه دارین. بذارین طبق نقشه پیش بریم. مِن بعدم آب می‌خواستم بخورم، قبلش با شما مشورت می‌کنم، به خدا قول میدم. بابا غلط کردم. بچگی کردم اما حالا که شده. شما رو جان مامان‌سمانه قسم میدم، نذارین سبزینه بفهمه!
رسول هر روز و هر شب بالای سر سبزینه‌اش پرستاری می‌کرد و از امید و زندگی و انتظارهایش حرف می‌زد. به امید انکه سبزینه چشم باز کند و به او بگوید هنوز هم هست. بارها حرف‌های حاج‌بابا را در ذهنش مرور می‌کرد و از وحشتِ اینکه مبادا سبزینه از این همه وقایع عجیب باخبر شود، روزهایش را به سختی می‌گذراند. احساس پشیمانی و عذابِ‌وجدان روی تمام ثانیه‌هایش دست می‌کشید و کدرشان می‌کرد. ولی وقتی به اینکه شاید سبزینه به هوش بیاید و حرف‌های عجیب او و دکترها را باور کند و به زندگی برگردد، امیدوار می‌شد. دختر ارباب همه وسائل و مقدماتِ یک فریب را مهیا کرده بود. دکترها امیدوارانه حرف می‌زدند و انگار همه‌چیز آماده بود برای بیدار شدنی دوباره. گلچهره خوشحال از وصالِ با رسول و غمگین از نبودش... هر دو خانواده روزهای سختی را پشت سر گذاشتند که به زعم سیدمحمود بیشترِ این سختی و نگرانی و ترس، از ندانم‌کاری‌های رسول نشأت می‌گرفت، تا به کما رفتنِ سبزینه. همه می‌ترسیدند و سیدمحمود بیشتر... و روزها و شب‌ها به رسول مهیب می‌زد که اگر سبزینه زودتر به هوش بیاید و نشود کاری کرد و نقشه‌ات نگیرد و ... چه کنیم؟! و رسول هر بار بر نگرانی و ترس و اضطرابش افزوده می‌شد. بالأخره نه ماه طاقت‌فرسا و پر از استرس و نگرانی و اضطراب طی شد و پسر بچه‌ای شیرین پا به دنیا گذاشت.
رسول وارد اتاق شد و چهره‌ی زرد و زار گلچهره را که دید، نگران پرسید: حال بچه چطوره؟
پرستار از ضلع شرقی اتاق، معترضانه جواب داد: بچه سالمه، ولی فکر نمی‌کنید باید اول حال همسرتونو بپرسید آقا؟!
رسول با حالت شرمندگی به سمت پرستار برگشت: ببخشید شرمنده‌ام. بی فکری از من بود.
گلچهره به صدایی که بیشتر به ناله می‌مانست و با لبخندی بی‌جان گفت: بچه تو اتاق مجاوره. می‌تونی بری ببینیش.
پرستار باز پرید وسط: مامانش هم مثل باباش بی‌عاطفه است. نمی‌خواد بچش رو بغل کنه. نمی‌خواد بهش شیر بده. لطفاً اگر بچه نمی‌خواین نیارین، این طفلای معصوم چه گناهی دارن آخه؟!
و بعد از اتاق خارج شد. رسول رفت نزدیک‌تر: چرا؟
گلچره همانطور که سعی داشت لبخند از روی لب‌های بی‌رنگش نیفتد، آرام جواب داد: کوچکترین تماسی با اون بچه داشته باشم، وابستش می‌شم. اون بچه، مال سبزینه است، نه من. ببرش رسول جان. از اینجا ببرش.
رسول قانع شد و سر تکان داد: باشه می‌فهمم. درست میگی. چشم الان می‌برمش.
و او هم از اتاق خارج شد. گلچهره تا مدت‌ها به درب اتاق خیره مانده بود. صدای گریه‌ی نوزادش از اتاق مجاور می‌آمد و صدای بحث‌کردن‌های رسول با پرستار. انگار راضی نمی‌شدند و رسول داشت قانعشان می‌کرد. نه بچه مال او بود نه رسول... اشک تمام صورت گلچهره را خیس کرده بود و پرستار، بالای سرش در حال وصل کردن سرم بود و همزمان حرف می‌زد: نمی‌فهمم چی تو سرت می‌گذره. اما این چه کاریه؟ چرا خودتو از دیدن بچت محروم می‌کنی؟ تو که داری آب می‌شی از غصه، چرا؟! این چه کاریه؟
و از همان روز اول، نوزاد از گلچهره جدا و به خانه‌ی حاج‌بابا برده شد.

مثنوی‌خانم از دیدن نوزاد تازه متولد شده، آه کشید و حاج‌بابا نوزاد را از بغل زنش گرفت و گفت: شکرگزار باش. خدا مشکلمونو حل کرده. دکترا میگن همین روزا احتمال داره سبزینه از کما خارج شه. بَچشم که قبل از باز کردن چشاش، به دنیا اومده، شکر خدا سالم و زنده. تو با این آه‌کشیدن داری ناسپاسی می‌کنی. هم دخترت سالم می‌مونه، هم نوه‌دار شدی. این جای شکر داره، نه آه کشیدن و ناشکری.
سیدمحمود هم که حال بهتری نداشت، ادامه داد: انشالله هر چه زودتر سبزینه‌جان به هوش میاد، حالش خوب میشه، دوباره بچه‌دار میشن. اونوقت نوه‌ی خودتم بغل می‌کنی مثنوی‌خانم.
حاج‌بابا اعتراض کرد: لااله‌الاالله شما هم که داری تو همون ساز می‌زنی سید. این نورسیده هم نَوَشه دیگه! به جای خوشحالی، زانوی غم بغل گرفتین؟ تازه اومده تو جمعمون، خوشحال باشین، بهش برسین. این حرفا چیه؟!
و انگار قدمش خیر بود که دو هفته بعد، از بیمارستان، خبر بیدار شدن سبزینه هم رسید!
آمده بود کنار دریای زالیاد. کوهستان سرام. هیچستان سید رسول موسوی. صدای امواج خروشان همیشه‌مشغول، صدای مرغ‌های ماهی‌خوار که برای گرفتن ماهی بیشتر به رقابت پرداخته بودند، صدای خوردن آب به ماسه‌های همیشه لغزان و صدای افکار مگوی سید رسول موسوی، همه با هم ادغام شده بود. مگر می‌شد سید رسول دلش بگیرد و خودش را منزوی نکند؟! مگر می‌شد این هیچستان را درون شادی‌ها پیدا کرد؟! سالها پیش وقتی سبزینه بود و شادی بود و زندگی، هیچستانی در کار نبود. اینجا وقتی سند خورد که سبزینه رفت. قبل از رفتن سبزینه همه‌چیز خوب بود. از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد و از بهترین مراکز روانشناسی سرام، دعوت به کار داشت. اما خودش میلش جای دیگری بود، پیش دکتر اقبالی. کسی که استادی را برای سبزینه تمام کرده بود. به نوعی بعد از رفتن مثنوی‌خانم، دکتر اقبالی شده بود مادر دوم سبزینه. دکتر اقبالی حرف که می‌زد سبزینه بی‌فکر و بی‌دلیل و منطق بله را می‌گفت. تازه مرکز امام علی‌ را تأسیس کرده بودند و با هزار و یک‌جور مکافات، مجوز جور کردند و به خُبرگی سبزینه نیاز بود برای افرادی که نه پولی داشتند برای مداوا و نه منطقی برای اقدام به درمان کردنِ ذهن شاید... دکتر اقبالی دختر یکی از متخصصین مشهور مغز و اعصاب بود و یکی از گمنام‌ترین خَیّرهای سرام. سبزینه گفت نمی‌خواهد استعدادش برای کسب ثروت هرز برود. از طرفی دکتر اقبالی برای جذب سرمایه، رقم کمی پیشنهاد نداده بود! سالها گذشت و سبزینه به عنوان برترین و شاید منحصربه‌فردترین‌های رشته شغلی‌اش در کشور شناخته شد. زمان به سرعت می‌گذشت و هر چه بیشتر مقبوليت جایش را به مشهوريت می‌داد، سبزینه علاقه‌اش به زندگی روتین همیشگی کمتر می‌شد. روزها از صبح تا غروب و شاید نیمه‌شب وقتش صرف کار در مرکز بود و باقی زمان هم روی سمینارها و مقاله‌ها و پروژه‌های ریز و درشت داخل و خارج از کشور. دیگر مشهوریت سبزینه به داخل کشور ختم نمی‌شد و داشت به یک اَبَر متخصصِ روانشناسی در سطح بین‌المللی تبدیل می‌شد. رسول از اینکه سبزینه خوشحال است خوشحال بود اما... دیگر زندگی این دو نفر مثل قبل‌ترها نبود. دیگر سبزینه پشت پنجره‌ی مرکز امام علی منتظر بازدیدهای ناگهانی سید رسول نمی‌ماند. دیگر دلش پر نمی‌کشید برای صدای زنگ تلفن و صدای مرد دوست داشتنی‌اش. دیگر ظرف غذایش را عمداً جا نمی‌گذاشت که شاید رسول نگران شود و بیاید مرکز... دیگر سبزینه سرش شلوغ‌تر از آن بود که به یاد رسولِ دوران بچگی‌هایش بیفتد...
نشست روی ماسه‌ها. از یاداوری آن سالهای سخت و عجیب حالش بد شد. کجای راه را اشتباه آمده بود؟ اعتماد را؟ او زندگی‌اش را دوست داشت. با تمام وجود برای یک لحظه با سبزینه بودن جان می‌داد. سبزینه برای او تمام زندگی بود.
رنگ دریای زالیاد همیشه به سبزی می‌گرایید. آسمانش نیلی پر رنگ بود و بویش بوی مرجانهای کنار صخره‌ها... نفس عمیقی کشید و به یاد آن روزها بغضش را فرو داد. اگر زمان بر می‌گشت عقب‌تر، شاید خیلی کارها را انجام نمی‌داد. شاید بیشتر صبوری به خرج می داد. شاید عاقل‌تر وارد عمل می‌شد. شاید از لابه‌لای راه‌حل‌های خلقت یکی را پیدا می‌کرد تا رابطه‌ی از دست‌رفته‌ی او و سبزینه احیا می‌شد. رسول خودش را مقصر تمام اتفاقات گذشته می‌دانست. او مقصر بود نه سبزینه. صدای گوشی‌اش بلند شد. به زحمت گوشی را از داخل جیب کتش بیرون کشید و اسم منصور را روی مانیتورش دید. سریع تماس را وصل کرد: سلام منصور چه خبر؟
سریع تماس را وصل کرد: سلام منصور چه خبر؟
- سلام سید. خبر خوش دارم مرد. خودتو زود برسون. دوربین دور و بر مطهری کار می‌کنه. باید بری پیش گلچهره، چاره‌ای نیست. این آخرین راه‌حلمونه، اگر مدرکی ارائه ندیم، فردا پرونده ارجاع میشه دادگاه.
- با سبزینه صحبت کردی؟
- سید با واقعیت کنار بیا. سبزینه دیگه سبزینه‌ی سابق نیست. حتی حاضر نشد با من حرف بزنه! بذار رک بگم، سبزینه‌ای که می‌شناختی، خیلی وقته مرده!
چه جمله‌ی آشنایی! درست مانند سالها پیش... وقتی اوضاع عوض شده بود و سبزینه سرش شلوغ بود و وقتی برای خانواده نداشت. روز تولد سبزینه، رسول و پسرشان امیر ارسلان تصمیم گرفتند کیکی بخرند و خانه را تزیین کنند و به انتظار ورود سبزینه بیدار بمانند و شب هیجان‌انگیزی بسازند. ساعت از دوازده شب گذشت و سبزینه نیامد. امیر ارسلان روی مبل خوابش برده بود و رسول در حالی که سر پسرش را نوازش می‌داد و به کیک روی میز خیره مانده بود، برای اولین بار، نگران عوض‌شدن اوضاع شد. دیگر به رفت‌وآمدهای سبزینه شک داشت. به اینکه چرا نیمه‌شب‌ها بیدار می‌ماند و وقتی برای او و پسرش ندارد. به اینکه دیر می‌آید، زود می‌رود. وعده‌ی نهار و شام را با همکارانش می‌گذراند. به اینکه وقتی به خانه می‌رسد خسته‌تر از آنست که مثل قدیم‌ها تمام روتین آن روزش را برای سید تعریف کند. ساعت حدود دو نیمه‌شب بود که سبزینه وارد شد. با صدای چرخیدن کلید، چشمان امیر ارسلان باز شد. بدون فوت وقت شمع‌ها را روشن کرد و فشفشه‌ها را راه انداخت و رفت پشت دیوار آشپزخانه قایم شد. رسول اما نای بلند شدن نداشت. نه از روی خستگی که از روی نا امیدی... از روی ترس... از روی شک... صدای تولدت مبارکِ امیر ارسلان اما به رسول، توان جنگیدن داد، شاید برای خوشحالی او... از جایش برخاست و کیک را تا دم در برد اما... اوضاع طوری نبود که لبخند به لب بیاورد و بگوید خوش‌آمدی! سبزینه با کوله‌باری از پرونده‌های حجیم، همراه مردی وارد خانه شد! و تنها به گفتن چند جمله بسنده کرد: من خیلی کار دارم. ببخشید. خیلی ببخشید، ولی موضوع خیلی مهمه، اگر وقت تلف کنم، مقالم تو سمینارِ پاریس رد میشه و فقط تا فردا وقت داریم.
لبخند روی لب‌های امیر ارسلان خشک شد. رسول بغضش تبدیل شد به چشمانی خیس. نه برای خودش که برای این همه انتظار جگرگوشه‌اشان. و این همه نا امیدی... و شاید برای عشقی که دیگر حس نمی‌شد!
مدت‌ها جلوی درب باز ایستادند. صدای سبزینه از داخل اتاق می‌آمد که با همکارش در مورد نموداری به مباحثه پرداخته بود. امیر ارسلان با چهره‌ای مغموم به داخل اتاقش پناه برد. رسول رفت پشت درِ اتاق کار سبزینه و ناگهان حس‌های عجیب و غریبی مملو از شک و عدمِ اعتماد به مغز و جانش هجوم آوردند. نزدیکی بیش از حدِ سبزینه به همکارانش، نباید به او اجازه می‌داد نیمه‌شب مردی غریبه را به حریم شخصی‌اشان بیاورد و بدون هیج توجیهی او را داخل خانه بکشاند و به رسول و امیر ارسلان درست مانند دکوراسیون خانه نگاه کند و از کنار عواطفشان به سادگی بگذرد. سه تقه به در باز اتاق زد و سر سبزینه برگشت به سمت رسول: جانم رسول کاری داشتی؟
رسول دست راستش را هم برد داخل جیب شلوارش: ساعت دو نیمه‌شبه سبزینه جان! این آقا اینجا چی کار می‌کنه؟!
سبزینه مدتی به رسول خیره شد و بعد با تردید جواب داد: می‌بینی که رسول‌جان داریم کار می‌کنیم. می‌دونم زدم تو ذوقتون شرمنده‌ام. کاملاً حق با شماست، ولی الان وقت خوبی برای تلافی نیستا. می‌دونی که فردا نتایج پذیرش مقاله‌ها میاد.
رسول سرش را تکان داد: نه ... نمی‌دونم! خیلی وقته از سمینارها و کنفرانس‌ها و جلسات شما خبر ندارم! خیلی‌وقته از دلت، از زندگیت، از دغدغه‌هات، از نگرانیات هیچی به من نمیگی... انگار تو نمی‌دونی چه خبره! یا من تو غار اصحاب کهف بودم که دیگه تو رو نمی‌شناسم یا تو... سبزینه، پسرت ده ساعتِ تمام برای خوشحال کردنت وقت صرف کرد. رفت بازار هدیه خرید. خودش شام پخت. کیک سفارش داد. خودش تحویل گرفت. خونه تزیین کرد. چهار ساعت نشست که مادرش از اون در لامذهب بیاد تو. تا بتونه خوشحالی و ذوقو تو چشاش ببینه. تا بغلش کنه و بگه وای امیر ارسلانم چه کردی!
چشمان رسول خیس بود و صورتش بر افروخته: چهار ساعت تمام رو اون مبل لعنتی رویا می‌چید که مامان میاد از هدیه‌ش خوشش میاد یا نه؟! می‌گفت قدیما مامان عاشق رنگ سبز بود، اما الان نمی دونه، آیا بازم این رنگو دوست داره؟! باورت میشه انگار سالهاست از علائق مادرش بی‌خبره! خوشحال بود که امشب می‌تونه خستگی رو از تنت دور کنه و بعد از مدت‌ها کنارت بشینه و گل بگه و گل بشنوه! و تو به سادگی گند زدی به تمام ذهنیاتش...
سبزینه از جایش بلند شده بود و دست به سینه ایستاد. به در و دیوار و همکارش نگاه کرد. همکارش به سبزینه نگاه گذرایی کرد و از جایش برخاست: بهتره فعلاً برم. منو در جریان بذار.
رسول پوزخندی بلند زد: چه عجیب! همونقدر که از من و زندگیت دور شدی، تونستی به همکارات نزدیک بشی که فعلشون رو جمع نبندن! منو در جریان بذار؟! خیلی خوبه... حداقل تنها نبودی! ولی ما... من و امیر ارسلان خیلی تنهاییم سبزینه. اونقدر که دیگه نمی‌تونم صدات کنم تو! بعد این آقا توی خونه‌ی من، ساعت دو نیمه شب، به زنم میگه منو در جریان بذار!
سبزینه که مستاصل مانده بود رو کرد به همکارش و نگران گفت: سعید جان باید همین الان بری. بعداً باهات تماس می‌گیرم...
رسول گوش‌هایش را با انگشتانش ماساژ داد: درست شنیدم؟!
هیستیریک خندید، بلند و عصبی: هر دم از این باغ بری می‌رسد! تازه‌تر از تازه‌تری می‌رسد!