سید احسان باقری
192 subscribers
323 photos
66 videos
8 files
398 links
🔸عکاس و فیلمساز
🔹مدیر خانه عکاسان ایران
🔸مدرس دانشگاه
🔹عضو سازمان نظام روان شناسی و مشاوره
🔸کارشناس ارشد روانشناسی مشاوره
🔹برگزیده بیش از 45 جشنواره عکس ملی و بین المللی

🌷زندگی زیباست اما"شهادت"از آن زیباتر است

ارتباط:
@ehsan136023
Download Telegram
گویند در لحظات مرگ، تمام زندگی در چند ثانیه از جلوی چشم انسان عبور می کند.
لحظه ها را می شمارم و انتظار می کشم.
برای اینکه یکبار دیگر، فقط یکبار دیگر ...
چه لحظه های گوارایی خواهد بود لحظه ی دیدن قابهای اربعین در حرکتِ سریعِ لحظاتِ عمرِ بی حاصلم.
شاید با مرگ روی یکی از این قابها توقف کنم!
🔻
عکس: با کاروان اربعین در اتوبوس نزدیک مرز مهران/ اربعین 88
🔻
https://www.instagram.com/p/BtBOr-Jligq/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=b8z1007b1ayc
به دختران این راه برسید.
برایشان سوغات ببرید.
یک سوغات کوچک و رنگی
مثل یک گل سر یا گوشواره!
در چشمانشان خیره شوید و لبخند بزنید.
در آغوششان بکشید و نوازششان کنید.
لباسهایشان را مرتب کنید و خاکش را بتکانید.
بگذارید برایتان حرف بزنند.
بگویند از کجا آمده اند و کجا می روند.
چند سالشان است.
چه بازیهایی دوست دارند.
اصلا بگذارید هر چه دلشان می خواهد بگویند و شما همه چشم و گوش شوید.
مبادا دختری دست دراز کرده باشد و نذری تعارف کند و دل نازکش را بشکنید.
مبادا پاهای کوچکشان خسته شده باشد و توجه نکنید.
یا از تاریکی شب بترسند و دل کوچکشان را آرام نکنید.
حواستان به دختران این راه باشد.
بگذارید معنای محبت خالص را در این مسیر بیاموزند. و هیچ محبت بالاتری در زندگیشان جلوه گری نکند.
بزرگ که شدند خودشان خواهند فهمید که این محبت ها، برای تسلای دل دختران این مسیر و با روضه ای جانسوز عجین بوده است.
#سید_احسان_باقری
🔻
عکس: جاده حله-کربلا / اربعین 92
🔻
#اربعین
https://www.instagram.com/p/BtThqW8lKZm/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=vd41kuc7350b
آن روزها روایتگری اربعین مثل امروز نبود؛ در طول سال با شوق زائدالوصفی هر کسی که رشته ی محبت حسین ع را بر دل داشت، می نشاندم و از اربعین برایش میگفتم. عکس نشانش میدادم و از رویایی که دیده بودم برایش نقل می کردم. انگار باید همانطور که شوق زیارت اربعین من را از زندگی پرشتاب این قرن به درون تونل اربعین کشیده بود بقیه را هم با خود می بردم.
🔻
دو شب به اربعین 91 بود که به کربلا رسیدیم. من که خودم میهمان بودم با خود میهمان آورده بودم! محمد هم صید امسال بود!
در راه کربلا از بقیه جدا شده بودیم که بتوانم عکاسی کنم.
🔻
تا نزدیک حرم رفتیم و در ازدحام از بیرون زیارت مختصری کردیم. بقیه بچه ها را هم گم کرده بودیم و موبایل ها هم نمی گرفت. نمی دانستم او را باید به کجا ببرم. در کوچه های منتهی به حرم دعا می کردم که جایی برای استراحت پیدا کنیم. دیر وقت بود، درب چند موکب و حسینه را زدم ولی همه پر بودند. در یکی از کوچه ها به حسینیه ای رسیدیم که صف طولانی استکان های تا کمر شکر، زیر نور ها خودنمایی می کردند. نواهای عربی اربعینی هم به گوش می رسید. انگار نوشیدن این چای همه خستگی سفر را از ما گرفت.
🔻
مسوول حسینیه ابو احمد بود. با صدایی کلفت و جدی گفت جا نداریم اما نگاهی به ما کرد و راهمان داد.
وارد حسینیه شدیم و جایی برای خود یافتیم. جای کوچکی بود ما بین ردیفهای زائر که متراکم در حال استراحت بودند.
چشمانم را بستم و بیهوش شدم.
🔻
صبح که از خواب برخاستم در تب می سوختم. حال خوشی نداشتم. رفتیم کنار حسینیه و صبحانه خوردیم. دوباره برگشتم و سرجایم بیهوش شدم. من از جایم به سختی بلند می شدم. ابو احمد گاهی برایم قرص می آورد و احوالم را می پرسید. محمد هم می رفت زیارت می کرد و بر می گشت. گاهی هم با من می آمد و منتظر می ماند تا در ازدحام جمعیت اطراف حرم عکاسی کنم. پس از زیارت اربعین باید به سمت نجف بر می گشتیم.
🔻
محمد دیگر همه آن دور و برها را بلد شده بود. مثل همیشه دل کندن سخت بود. به ابواحمد و قوانین جدی اش و مهرِ پنهان پشت جدیتش هم عادت کرده بودیم. لحظه آخر مرا در آغوش گرفت و یک بسته قرص هم به دستم داد که برای مسیر برگشت همراهم باشد. با هم عکسی گرفتیم و ابواحمد قول گرفت که در حرم امام رئوف یادش کنم.
🔻
به سمت نجف حرکت کردیم. حالم بهتر بود. حالا محمد هم پر بود از اشتیاق اربعین و روایتگری اش و من هم به همسفرانی که محمد سالهای بعد با خود همراه می کرد، می اندیشیدم.
سید احسان باقری
#اربعین
🔻
https://www.instagram.com/seyed_ehsan_bagheri/p/ButuRPHF_0w/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=pxknwm3m4l8s
مامور کنترل ویزا در فرودگاه مسکو پاسپورتم را ورق میزد. آخرهای صفحات گذرنامه ام احساس می کرد که این صفحه دارد مدام تکرار می شود. مدام به من نگاه میکرد. هر صفحه یک ویزای عراق!
🔻
اما این سوی کانتر با هر ورق زدنش دل من تکان می خورد!
و صدایی بلند می شد از استکان های تا کمر شکری که بر نعلبکی کوبیده می شد و صدای "هلابالزوار ابوسجاد".
صفحه بعد صدای "تزورونی" می آمد و صفحه بعدش نوای "من گذرنامه خود را نسپردم به کسی... به تو و کودک دلبند تو ایمان دارم" توی صف می پیچید. ورق میزد و بوی هیزم نیم سوخته مرا مدهوش میکرد. صدای خش خش پاهای خسته و پر از عشق و احساس با هر ورق زدنش شنیده می شد.
🔻
پیش خود میگفت این همه سفر به عراق؟
مافوقش را صدا زد و باهم شروع به صحبت کردند و من همچنان غرق رویای خویش بودم.
🔻
چگونه باید برایش از سفری می گفتم که راه آن مقصدش است؟
چطور باید از ساده ترین و باشکوهترین تور دنیا برایش حرف می زدم؟
و چگونه باید برایش از تمام آن خاطراتی که از لابلای ورق های گذرنامه ام بیرون می زدند سخن می گفتم؟
🔻
صدای مهر ورود او دوباره مرا به خود آورد.
گذرنامه ام را محکم در دست گرفتم و حرکت کردم. دوست داشتم پایم را که از فرودگاه بیرون میگذارم با تپه های آب معدنی نذری روبرو بشوم و لباس های مشکی و کیفهای چرخداری که با سربند و پیکسل و پرچم آذین بندی شده اند.
و بوی شرجیِ بحرِ نجف که مرا تا جاده همراهی کند.
اما خبری از هیچ کدام نبود. تا چشم کار می کرد برف بود و نواهای ناآشنا.
#لغو_روادید_عراق
#اربعین
🔻
https://www.instagram.com/seyed_ehsan_bagheri/p/Bu4S_W2lhe5/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1v1nq8fpaqfau
این سالها همه چیز عجین با توست.
از اربعین تا دفاع از حرم.
اگر تو نبودی اربعینی نبود یا زینب!
اگر تو نبودی پاهای خسته خود را به یاد چه کسی تا کربلا می کشیدیم؟
اگر تو نبودی برای صبر چه کسی ذکر مصیبت می خواندیم؟
اگر تو نبودی از که دفاع از حریم ولایت را می آموختیم؟
اگر تو نبودی به عشق چه کسی در دمشق جان می دادیم تا حرمش به دست حرامیان نیفتد؟
زینب!
تو اصلا هر کار کردی برای این روزهای ما بوده است.
برای روزهای آخرالزمانی ما.
که از یک سو شام بلا را تاب بیاوریم و از سوی دیگر خود را در مسیر اربعینی کربلای حسین ع پیدا کنیم.
اولین رجعت باید برای تو باشد بی بی جان.
تا پای حرفهای تو ننشینیم آمادگی همراهی سختِ مهدی فاطمه عج برما میسر نخواهد شد.
دعایمان کن و زودتر با فرزند برادرت بیا.
پ ن: وفات جبل الصبر، زینب کبری س تسلیت باد.
🔻
https://www.instagram.com/seyed_ehsan_bagheri/p/BvSM6OalwrJ/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1dzb9ntbresss
امشب هم مثل همیشه دلم کربلاست.
اما شاید ...
دلم لرستان و گلستان است...
آق قلا و پلدختر و معمولان!
راه کربلا از همین جاها می گذرد...
یا لیتنا کنا معکم...
خوشا به حال شما جهادگرانی که زندگیتان همیشه کربلایی و حسینی است.
وگرنه کربلا را با زندگی عافیت مدارانه چه کاری است؟
🔻
پ ن: عکس: کربلای معلی/ شام اربعین 1389
🔻
https://www.instagram.com/seyed_ehsan_bagheri/p/Bv2CbiXFDHu/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=vn4kg0m3k32d
تمام تلاشمان برای انجام پروژه ای که بیش از یکسال برایش برنامه ریزی کرده بودیم بدون نتیجه ماند.
🔻
نزدیک کربلا بودیم آخر شب بود و همه گروه غمگین و خسته در فضای سبز قبل از ورودی کربلا پاهایمان را می کشیدیم تا فقط به کربلا برسیم. تلفن زنگ خورد و گفتند محل اسکان گروه که از چند ماه قبل هماهنگ شده بود و چند بار تا رسیدن گروه دوباره هماهنگ کرده بودیم را گروهی دیگر گرفته اند.
این دیگر باقیمانده توانمان را هم تمام کرد.
🔻
به ورودی کربلا رسیدیم. و همینطور که رمق های آخرین قدمها را جمع می کردیم مردی در تاریک و روشن یکی از کوچه ها بیرون آمد.
انگار که کمین کرده بود. مرد جوان آمد جلو و ما را به خانه خودش دعوت کرد. گفت من در بیمارستان همین خیابان کار می کنم. شب را اینجا بمانید فقط صبح بروید که من هم بروم سر کار.
🔻
هم بهت زده بودیم و هم خوشحال! وارد خانه که شدیم یک اتاق بود که بیست نفرمان به زور در آن، جا می شدیم. همه بیهوش شدند. بعد از نماز صبح هر کس از خستگی همانجا به خواب رفت.
بوی پیاز داغ و ادویه بیدارم کرد. ساعت 11.30 صبح بود. ساعت را که دیدم از جا پریدم. صاحبخانه گفته بود که باید صبح برود سرکار و ما هم برویم.
🔻
مردی با لبخند وارد اتاق شد. با سینی بزرگی روی سر. آن را وسط رختخواب ها زمین گذاشت. چند نوع صبحانه و نان داغ و چای و ...
گفت من پسرعموی صاحبخانه ام. همسر و فرزندان صاحبخانه پشت این اتاق در آشپزخانه خوابیده اند و این خانه فقط همین اتاق را دارد. برای همین پسر عمویم خواست صبح که تا بیست و چهار ساعت بعد می رود کشیک بیمارستان ، شما بروید. اما دلش نیامد شما را بیدار کند. من مرخصی گرفتم و ماندم. حالا شما تا هر وقت بخواهید اینجا بمانید.
🔻
همه به همدیگر نگاه کردیم شرمنده و خجالت زده. هر چه تلاش کردیم که برویم مرد نگذاشت. و ما را به خانه بغلی دعوت کرد برای استحمام. اجازه گرفتیم تا به حرم برویم و برگردیم. تا حرم در آن ازدحام و از آن فاصله، نزدیک به دو ساعت راه بود. تا رفتیم و برگشتیم غروب شده بود. مرد خندان و شاد کنار درب خانه منتظر ما نشسته بود. به نوبت ما را به خانه بغلی میبرد برای استحمام و بعد هم دوباره سینی شام بر روی سر به اتاق آمد.
🔻
شب را دوباره همانجا ماندیم. برخی رفتند حرم و برخی دیگر هم خوابیدند.
صبح صاحبخانه از شیفت برگشته بود. با دو دختر کوچکش وارد اتاق شد و سینی بزرگ صبحانه را روی زمین گذاشت. نشست و دوباره به ما خوش آمد گفت. بعد از صبحانه ما با شرمندگی تمام خواستیم از خانه اش برویم اما نمیگذاشت! پسرعمویش هم میگفت باید بمانید. صاحبخانه ناگهان شروع کرد از داستان آن شب ورود ما به کربلا صحبت کردن ... در حالی که اشک در چشمهایش حلقه زده بود گفت: آن شب من خیلی دلشکسته بودم و ناراحت از اینکه به خاطر فاصله زیاد خانه ی ما با حرم زائری مهمان ما نمی شود. به امام حسین گفتم:
🔻
آقا! من یک اتاق بیشتر ندارم؛ اتاق خانه ام را از زائرانت پر کن! شما را که دیدم مطمئن بودم که میهمان من هستید! و صبح هم خجالت کشیدم بیدارتان کنم.
سرمان را پایین انداختیم. اصلا نمی دانستیم باید چه بگوییم. تا بعد از اربعین همانجا ماندیم و بعد از زیارت اربعین که صاحبخانه مطمئن شد قصد بازگشت داریم، بدرقه مان کرد.
و این تنها عکس از آن چند روز میهمانی خانه ی اوست.
#اربعین
سید احسان باقری

https://www.instagram.com/p/BzyXRV2JCtB/?igshid=1hl9383e0j597
وارد موکب شدم. روی زمین نشسته بود.
دیگ بزرگ را میچرخاند و آب و کف را بر تنش می غلتاند. آب دیگ سرخ رنگ شده بود.
🔻
هر چه میشست تمیز تر می شد و کف نقره گونش برق میزد. آب را که خالی کرد یک لحظه از درون فروریختم!
دیدم چقدر خسته ام
از نوکریِ پر ادعا!
حسرت همه وجودم را فراگرفت. 🔻
به دنبال کار بزرگ نبود.
به دنبال هیچ چیز نبود.
یک گوشه بی سر و صدا زمزمه می کرد.
هیچ کس برایش لبخند نمی زد. به او آفرین نمی گفت. نه خبری از رونمایی بود و نه گزارشی.
نه دوربینی و نه مصاحبه ای
🔻
اصلا به چشم نمی آمد.
فقط آن گوشه ی آشپزخانه برای محشر ذخیره می کرد.
قطره ای درخشان نبود. اصلا هیچ نبود جز دریای خروشان عشقی که به آن پیوسته بود.
🔻
با تمام وجودم به او خیره شدم. و در دلم گفتم "یا لیتنا کنا معک" و این حسرت را کنار حسرتهای دیگرِ این راه، به قلبم سپردم.
سید احسان باقری
🔻
عکس: کربلای معلی/اربعین 89
🔻
https://www.instagram.com/p/B0oLup7Jhg7/?igshid=1fplnms0si0qr
در صف ورودی فرودگاه امام خمینی، با کوله پشتی ام ایستاده بودم. روی کوله پشتی یک سربند قرمز "لبیک یا حسین ع" بسته شده بود. از لباس مشکی و کوله پشتی ام مشخص بود مقصدم کجاست.
🔻
مردی کنارم بود که سالها ایران زندگی نمی کرد. و برای سرزدن به فرزندانش به ایران آمده بود.
نگاهی به من کرد و گفت: کجا می روی کربلا؟
گفتم بله.
گفت در این شلوغی؟ بگذار زمانی برو که بتوانی زیارت کنی.
لبخندی زدم.
🔻
چگونه می توانستم به او بفهمانم که صدها کیلومتر میروم به شوق این که از ازدحام حتی به نزدیکی مقصد هم نرسم؟!
سید احسان باقری
🔻
عکس: کربلای معلی / اربعین 91
🔻
https://www.instagram.com/p/B06g_7BpnEe/?igshid=44s0bqhbd7nu
سالهایی که جوانتر بودم در این مسیر مثل باد می دویدم. کم کم به خاطر شرایط جسمانی ام، بردن دوربین و تجهیزات سنگین عکاسی برایم سخت بود. برخی از پروژه های عکاسی مثل پرتره زائران اربعین، یا پانورامای نجف-کربلا نیاز به کمک داشت.
🔻
میثم را از سالها قبل می شناختم. از دوران مدرسه. اربعین سال 92 با من همراه شد.
با من که نه، با عشق اربعین!
صبور و آرام با من می آمد. هر جا مینشستم می نشست و هر جا راه میرفتم راه می آمد. هر کاری که میتوانست انجام می داد. بدون چون و چرا.
🔻
میثم قسمتی از وجودم شده بود. سایه ای نداشت.
تمام بار خودش و مرا می آورد.
بدون او عکاسی برایم سخت بود. اگر میثم نبود در آن چند سال خیلی کارها به نتیجه نمی رسید.
هر موقع از او تشکر میکردم پاسخی جز لبخند نمی گرفتم.
لبخندی که نشان از تمنای لبخندِ رضایتِ صاحبِ این مسیر بود.
سید احسان باقری
🔻
عکس: نجف اشرف/ ایام اربعین 92
🔻
https://www.instagram.com/p/B1MS0Yop4Xs/?igshid=i4hehxqswx6v