غیر قابل پخش
165 subscribers
29 photos
1 file
37 links
Download Telegram
Forwarded from الکل اسلامی
همسایه‌ی سمت چپی‌مان دو تا سگ دارد هم‌قدِ اسب. دو شب پیش نمی‌دانم چه بلایی سر یکی‌شان آمده بود که از ساعت دو صبح شروع کرد به واق‌واق کردن و از خواب بیدارم کرد. بدون توقف مثل بچه‌ای که وسط زمستان هوس گوجه‌سبز کرده باشد و بابت آن گریه کند. آنقدر صدا کرد که با خودم فکر کردم بروم دم خانه‌شان بابت احوالپرسی یا تذکر یا حتی لت و کوب کردن مرد همسایه. بعد یاد قواره‌ی سگ‌ها افتادم و پشیمان شدم. البته اگر به جای سگ، حلزون هم نگه می‌داشت، باز هم رفتن به دم در خانه همسایه-ساعت دو صبح- آن‌هم در کشوری که تفنگ به خودشان و قانون اساسی‌شان الصاق شده، کار درستی نبود. تا ساعت چهار صبح سگ داد می‌زد و من هم بالشتم را جویدم.

یک پنکه دستی معیوب و خسته دارم که قدیم‌ها پره‌اش حول محور ایکس می‌‌چرخید. اما بعد از شش بار اسباب‌کشی و چند بار سقوط موفقیت‌آمیز از طبقه‌ی بالا، حالا حول محور چهارمی می‌چرخد که خارج از تصور و تخیل است. بابت همین وقتی روشن می‌شود، یک تنه بیشتر از تمام پنکه‌های تونل زیرگذر توحید صدا و اغتشاش تولید می‌کند. ساعت چهار صبح پنکه را کشیدم بیرون و زدم به برق و روشن‌اش کرد. به حمد خدا به اندازه‌ی بازدم یک قناری هم هوا تولید نمی‌کرد. اما صدایش بلند بود. بلند و مهم‌تر از آن یک‌نواخت. من به دنبال همین یک‌نواختی بودم. یک صدای ناهنجار بلند که فکر من را از سگ و همسایه و تفنگ و الخ نجات بدهد. که داد. در واقع عامل حواس‌پرتی بود.

از دو شب پیش، پنکه شده عزیز دلم. دمِ خوابیدن موتورش را روشن می‌کنم و می‌گذارمش گوشه‌ی اتاق. پنکه‌ای که هیچ کاربری در زندگی‌ام ندارد الا پرت کردن حواسم از حوادث دور و بر. نه صدای سگ همسایه را می‌شنوم، نه صدای دوپس دوپس ماشین آن یکی همسایه که آخر شب‌ها یورتمه‌کنان می‌پیچید توی کوچه. حتی اگر طوفان بیاید و کل جهان مثل پشمک به هم بپیچد، باز هم من آسوده‌ام. چون حواسم با صدای بلند پنکه‌ی بی‌عار پرت است. نمی‌دانم چرا تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم و مشکلات واقعی زندگی‌ام را زیر چند خروار صدای بی‌اهمیت این پنکه دفن نکرده‌ام و حواسم را ازشان پرت نکرده‌ام. اما ماهی را هر وقت از آب بگیرم تازه است. این‌ پنکه هر چه خراب‌تر، خواب من آسوده‌تر.
فهیم عطار
Forwarded from الکل اسلامی
اینکه کسی فکر کند گُه خاصی است مشکل بزرگی است، مخصوصا اگر نباشد.

بدون شکر
Forwarded from Gab Bois
Forwarded from Gab Bois
Forwarded from الکل اسلامی
ایده‌ی قفس
در آوازِ قناری بود.

#علیرضا_روشن
Forwarded from الکل اسلامی
پدر نتوانست زردآلویی را که از میان میوه‌های شسته‌ی در آبکش نهاده برداشته بود بخورد. اول خودش افتاد و سپس زردآلو از دستش افتاد. یک هفته بعد از مرگش، وقتی مادر اثاث خانه را برای اسباب‌کشی و رفتن از آن خانه جمع می‌کرد، زردآلو را از زیر کابینتِ زیرِ سینک پیدا کرد. نشست پای سینک، زردآلوی پلاسیده در دستش، به کابینت تکیه داد و گریه کرد. خواهر زردآلو را از مادر گرفت، و به پرده‌ی پنجره‌ی آشپزخانه که از باد تکان می‌خورد نگاه کرد. پشت پنجره یک قمری نشسته بود و برنج‌های خشک‌شده را نوک می‌زد. دانه‌های برنج را پدر لب پنجره ریخته بود.
خواهر گفت: «مرگ عادیه، خیلی عادیه. دیروز وقتی داشتم کفشارو از تو جاکفشی جمع می‌کردم، کفشای بابا رو دیدم. نشستم کف پاگرد، گریه کردم. چقد طول می‌کشه آثارش جمع شه؟»
دو سال بعد هیچ نشانه‌ای از وسایل پدر نبود. مادر هرچه را از او می‌یافت در انباری پنهان می‌کرد، تا روزی که همگی برای سفر به شیراز می‌رفتیم. خواهرم نزدیکی دهبید که رسیدیم، درختی را نشان داد، گفت: «بابا همیشه اینجا نگه می‌داشت»
مادر گفت: «کفشاشو جمع کردم، کت و شلوارشو جمع کردم، درختارو چطوری جمع کنم؟ کوه و کمرو چطوری قایم کنم؟ دریا رو چطوری بتپونم تو انبار؟»
همه سکوت کردیم.
سمت شیراز می‌رفتیم اما شیراز از ما دور می‌شد.
#علیرضا_روشن
Forwarded from الکل اسلامی
قُلی که یک تمایلِ ذاتی به خوبی کردن به آدم‌ها دارد، گاهی صادقانه کارهای دخترها را انجام می‌دهد. ‌

و به گمانم این عجیب نباشد که زن‌ها با وجودِ سعی‌هایِ بعدیِ او، تمایلِ چندانی به خوابیدن با او ندارند. چون آن‌ها برای سکس مردِ جذاب می‌خواهند، نه حمال.

قُلی آگاه نیست که آدمِ خوب همان آدمِ جذاب نیست. او‌ نمی‌داند این‌ها (اکثرِ مواقع) با هم فرق دارند.

#بدون_شکر
Forwarded from الکل اسلامی
می‌گفت:
آن‌ها که می‌گویند سیگار ضرر دارد،
آیا فکر نمی‌کنند بمب‌ها بیشتر ضرر دارد،
آیا فکر نمی‌کنند دروغ‌هایی که می‌گویند
بیشتر ضرر دارد و پشت هم بافی‌ها و غیبت‌کردن‌ها و زیرآب‌زدن‌ها بیشتر ضرر دارند؟
آقای برهانی فکر کرده بود سیگار کشیدن
و پشتِ هم سیگار کشیدن بسیار کار پسندیده‌ای‌ست،
زیرا زمانی که صرف پک زدن،
دود را در سینه حبس کردن و آرام بیرون دادن می‌شود،
جلو دهانِ دروغگو و حرف‌های مفت را می‌گیرد و باعث می‌شود آدم بیشتر از وراجی کردن، سکوت کند.
#علیرضا_روشن
Forwarded from الکل اسلامی
مخاطب

مرد سر از کتاب برداشت و به زن نگاه کرد. زن دامن کوتاه به تن داشت. با جوراب رنگ پا. باریک و خوش‌تراش بود. پستان-هایش تا نیمه از یقه پیراهن بیرون بود. زن غمگین بود. ساکت نشسته بود و لب می‌جوید. مرد گفت:
- درست می‌شه لیلا. همه بدهکارن. کار می‌کنم خورد خورد می‌دم.
زن چیزی نگفت. پستانش را مشت کرد و فشار داد. سپس نوکش را با سر دو انگشت گرفت و کشید. مرد بلند شد رفت سمت زن. دست به موهای بلندش کشید و رفت سمت آشپزخانه. مرد از آشپزخانه گفت:
- چایی می‌خوری؟
زن گفت: نه!
و دراز کشید روی کاناپه و به پرده‌ی تورِ پنجره‌ی قدی و بلندی که از کف تا سقف را گرفته بود خیره شد. رنگِ استخوانیِ پرده را هوای ابریِ بیرون تیره کرده بود. زن دست زیر دامنش برد. مرد گفت:
- اگه درست نشه باید از این خونه بلند شیم. پول پیششو می‌دیم برا بدهکاریمون.
مرد برگشته بود. بالای سر زن ایستاده بود. مرد گفت:
- تو تاریکی نشین
زن گفت:
- می‌خواد بارون بیاد. برو لباسارو از پشت بوم بیار.
مرد کلید چراغ را زد. زن چشمش را بست. گفت:
- خاموشش کن.
مرد گفت:
- تو تاریکی نشین.
زن گفت:
- نور لامپ اذیتم می‌کنه. برو پرده رو بکش
مرد لیوان چای را روی عسلی گذاشت و رفت سمت پنجره. پرده را کنار داد. ابرها، قاطی دود و چرک، آسمان را انباشته بودند. دورها‌، برج میلاد لای دود و مه و رطوبت بود. زن گفت:
- برو لباسارو بیار
مرد رفت پشت‌بام. زن بلند شد و نشست. دامنش را بالا داد. دست توی شورت تورش برد و آلتش را مالید. سپس به دستش نگاه کرد. دوباره دراز کشید و به سقف خیره شد. صدای رعد آسمان را از دور شکافت و نزدیک شد و دم پنجره ترکید. باد لای جرز پنجره افتاد و باران گرفت. پرده در سایه تاریک خانه تکان تکان می‌خورد. زن باز نشست. به بیرون نگاه کرد. مردی، روی بام خانه روبه‌رویی، تند و تند لباس‌ها را از بند رخت برمی‌داشت. زن پاهایش را آرام باز کرد و سرش را پایین گرفت. از لای موهایش مرد را زیر نظر گرفت. مرد پشت ملافه‌ای ایستاد. زن دو مرتبه سر بالا گرفت. مرد ملافه را برنداشت. شلواری را که کنار ملافه بود برداشت و لباس‌های دیگر را. در خانه باز شد. بوی سردِ باران و سرب به اتاق دوید و دور گرفت. مرد خیس بود. لباس‌ها نمور بودند. زن لباس‌ها را از مرد گرفت و برد به اتاق خواب. مرد لیوان چایش را برداشت و رفت سمت پنجره. به مردی نگاه کرد که در پیش‌زمینه‌ی شهرِ بارانی ملافه‌ای سفید را از بند رخت برمی‌داشت. مرد گفت:
- نگات می‌کرد نه؟
زن گفت:
- دارم پریود می‌شم. تنم درد می‌کنه.
مرد گفت:
- کاش غم و بدبختی آدمم دیده می‌شد.
مرد گفت و دیگر چیزی نگفت. زن ساکت بود. خانه ساکت بود. از دور‌، صدای گنگ و گاه به گاهِ عبورِ لاستیکِ ماشین‌ها بر خیابان خیس می‌آمد.

#علیرضا_روشن
Forwarded from الکل اسلامی
صد نامه نوشتیم و جوابی ننوشتی
این هم که جوابی ننویسند، جوابی‌ست...

راغب تبریزی
Forwarded from الکل اسلامی
محمدبن‌علی باقر گفت: «گویا می‌بینم قومی که در شرق شورش کرده‌اند و حقشان را می‌طلبند، ولی بدیشان داده نمی‌شود. بار دیگر حقشان را می‌طلبند، ولی بدیشان داده نمی‌شود. پس چون چنین می‌بینند شمشیرهایشان را بر دوش می‌گذارند، و اینک حقشان را بدیشان می‌دهند ولی دیگر نمی‌پذیرند تا خود حکومت برپا کنند.»






الغیبة، محمدبن‌ابراهیم نعمانی
Forwarded from الکل اسلامی
سودابه

مادر زد تو پرم. نشسته بودم جلو پنکه، رو به پره‌هاش غان غان می‌کردم و صدای هواپیما در می‌آوردم که ناغافل با پشت دست زد تو دهنم و پرید بهم:
- خفه خون بگیر انچوچک!
باز زد.
- کوری؟
و باز هم. استخوان بند سبابه‌اش خورد به دندانم. شیری بود. لق بود. شل‌تر شد.
- نمی‌بینی بقیه خوابن؟
خشکم زد. کجا باید می‌رفتم بازی کنم؟ تو حیاط که پدر با دایی ناصر و محسن خوابیده بودند زیر سایه درخت گردو. کوچه هم که اینقدر آفتاب تند بود، سگ پا نمی‌گذاشت. کجا باید می‌رفتم بازی کنم؟
- حوصله‌م سر رفته خب!
زن دایی سودابه-همان‌جور دراز کش گفت:
- آخی! چیکارش داری مریم جون؟ بذار بازی کنه بچه
مادر هیچ به حرفش وقع نگذاشت. دمر افتاد و گفت:
- همینجا کپه‌ی مرگتو بذار مث بقیه بخواب. محسن و نیلو بچه نیستن؟
محسن توی حیاط پهلوی دایی خوابیده بود و نیلو هم با دهن باز و شقیقه و گردن عرق کرده، تو زاویه اتاق غش کرده بود. حرف رو حرف مادر اگر می‌آوردم کارم زار بود. هنوز روی کمرم جای دو شاخه سیم رادیو، پف داشت و می‌سوخت. دیروز زده بود. رفته بودم تو اتاق زیر بادگیر که کرده بودند انباری، و با خرت‌وپرت‌های توش برای محسن و نیلو نمایش بازی می‌کردم که سر رسید و بنا کرد به زدن. پیش دختر دایی و پسر دایی ضایعم کرد. چنان با سیم رادیو پشتم را شلاق می‌کشید که انگار دزد گرفته باشد.
خواستم بگویم بگذارد بروم به اتاق بادگیر اما حرفم را خوردم. می‌دانستم تو کتش نمی‌رود. ساکت نشستم و دیگر صدا ازم در نیامد. باز خیره شدم به پره‌های پنکه «وستینگ‌هاوس» که مثل ملخ هواپیماهای قدیمی بود. خود پنکه هم قدیمی بود. رنگ پایه‌اش جابه‌جا پریده بود و استیل نرده حفاظش زنگ زده بود و پر صدا تِر تِر می‌کرد و جابه‌جا می‌شد. مادر، برای اینکه پنکه پیش نرود و کار دست کسی ندهد دورش را آجر چیده بود. به تکان‌تکان‌های پنکه خیره شدم و برای اینکه وقت بگذرد، فکر کردم این اگر دورش آجر نبود، لابد می‌رفت تو بالکن و از آنجا مثل هواپیما پرواز می‌کرد، آن‌وقت من هم خلبان می‌شدم و باهاش می‌رفتم جایی که اینقدر آفتاب تند نباشد که همه را بی‌حال کند. رفتم پشت پنکه و انگار خلبان که ملخ هواپیماش جلو روش بچرخد، خودم را تو آسمان فرض کردم. با گردش سر پنکه می‌رفتم و می‌آمدم. ملافه‌ها را ابر گرفتم و زانوی مادر را که هشت شده بود کوه. از روی ابرها و کوه‌ها گذشتم. زن دایی پایین پای مادر خوابیده بود-رو به پنکه. باد تارهای موی یک در میان سفید مادر را بلند کرد و از روی زن دایی گذشت. هواپیمایم به نیلو نرسیده دور می‌زد و برمی‌گشت به زن دایی. مادر از عمد آنجا را به زن دایی سودابه داده بود که بیشتر باد بهش بخوره. به نیلو ولی هیچ باد نمی‌خورد. ویرم گرفت و پایه پنکه را گرداندم سمت نیلو که باد به او هم بخورد اما یکی از آجرها جابه‌جا شد و خش‌خش کرد. زن دایی پا شد نشست تو جاش. زهره‌ترک شدم. گفتم الان مادر را بیدار می‌کند اما نکرد. به روم خندید و آرام گفت:
- چیکار داری می‌کنی عزیزم؟
از ترس اینکه مبادا مادر بیدار شود، هاه هاه کنان گفتم:
- باد به نیلو نمی‌خوره. عرق کرده
زن دایی باز لبخند زد. زن اینقدر مهربان ندیده بودم. از عزیز هم مهربان‌تر بود. گفت:
- آره. خیلی گرمه. منم خوابم نمی‌بره. چیکار کنم؟
تندی گفتم:
- من یه راه بلدم
- چه راهی؟
- می‌خوای فقط باد به تو بخوره؟
- چطوری؟
پدرم یادم داده بود چکار کنم که باد ثابت بوزد. فقط عیبش این بود که وقتی پنکه می‌خواست مسیر باد را عوض کند، تق‌تق می‌کرد.
- اینطوری نگرش می‌دارم
و سر پنکه را رو به زن دایی نگه داشتم. باد موهاش را پوش می‌داد. گوش‌هاش پیدا شد. موهای خرمایی رنگش تار به تار می‌شد و می‌لرزید.
- اینطوری خوبه؟
- آره ولی باد به پاهام نمی‌خوره
سر پنکه را رو به پاهای زن دایی که زیر ملافه بود کج کردم.
- حالا می‌خوره
- آره. بهتره ولی بازم گرمه
باز هم آرامکی لبخند زد و زانوهاش را بالا گرفت و پاهاش را از هم باز کرد. باد ملافه را بلند کرد و ساق پاهاش پیدا شد. اصلا مثل مادر نبود. مو نداشت. صاف و سرخ بود و برق می‌زد. باد که به پاهاش خورد، سر حال آمد. گفت:
- بهتر شد
و خندید-نرم. پای گونه‌هاش چال افتاد. چه قشنگ می‌خندید. ملافه را کشید بالای زانوهاش و دراز کشید. شورتش را دیدم.سفید بود و توری. عکس یک زبان روش بود. پاهاش را بیشتر باز کرد.
- زن دایی؟
- یواش! چیه عزیزم؟
- اینو از کجا خریدی؟
- چیو؟
- این شورته‌رو!
پا شد نشست. لبش را گاز گرفت و گفت:
- بی‌تربیت به چی نگاه می‌کردی؟
گفتم:
- شورت مامان اینطوری نیست که
مادر گرده به گرده شد. زن دایی لب گزید و بی‌صدا گفت:
- هیسسس
و انگشت سبابه‌اش را روی ستون دماغش گذاشت و بریده گفت:
- پنکه رو ول کن... بذار بچرخه... مامان بیدا می‌شه
پنکه را سر جاش جا دادم و رهاش کردم که بچرخد. باز هم تِرتِرش شروع شد. باد تو اتاق گشت. به نیلو هم که آب دهنش تا پای یقه‌اش خط انداخته بود وزید.
Forwarded from الکل اسلامی
باد از رو مادر که گذشت چشم‌هاش حالت خنده گرفت.
رو پیشانی و پشت لبش نمناک شده بود.
زن دایی گفت:
- می‌خوای بری تو اتاق بادگیر؟
خیلی دلم می‌خواست اما اگر مادر می‌فهمید روزگارم
را سیاه می‌کرد.
- مامان می‌زنه
- نمی‌زنه. منم همرات میام
- آره. بریم
پاشد و دامن و پیراهنش را مرتب کرد. دسته‌ی موهاش
را که روی صورتش ریخته بود پشت گوشش جا داد
و دستم را گرفت و آرام از اتاق بیرون رفتیم. از ایوان
که می‌گذشتیم نگاه به حیاط کرد. بعد دستم را فشرد
و گفت:
- دایی‌ت اینا کی خوابیدن؟
- ساعت یک و نیم
پیش خودش پچ‌پچ کرد. بعد گفت:
- خب! حالا بریم وسایلتو نشونم بده. نیلو می‌گفت
گنج داری. آره؟
- آره. یه کتاب قدیمی دارم روش عکس خورشید
داره. عزیز می‌گفت خورشیدش طلاس!
مادر کلید انبار را می‌گذاشت بالای درگاه. رفتم صندلی
را بیاورم که بایستم روش و کلید را بردارم. زن دایی
پرسید:
- کجا؟
- دستم نمی‌رسه. میرم صندلی بیارم
گفت:
- نمی‌خواد. مامانت بیدار می‌شه. بیا من بغلت
می‌کنم
خم شد و از کمرم بغلم کرد. باسنم را روی ساعدهاش
گرفت و بلندم کرد. موهاش از لای گشودگی دکمه‌های
پیرهنم می‌خورد به شکمم. مور مورم می‌شد. سرش
را زیر نافم می‌کشید. غلغلکم گرفته بود. بلند خندیدم.
تندی گذاشتم پایین و فیش‌فیش کرد و گفت:
- اینقد بلند نخند. بیدار می‌شنا!
- باشه. بیا. اینم کلید.
در را باز کردم. رفتیم تو. زن دایی رفت زیر بادگیر
ایستاد و تو هوهوی باد، بوی غبار و کهنه‌گی را نفس
کشید. گفت:
- اینجا چه خوبه. حالا گنج‌تو نشونم بده
می‌رفتم از پشت کمد کتابم را بردارم که گفت:
- سیا! تو گنجت صندلی هم داری؟
- آره زن دایی. یه دونه دارم که چوباش سرخه.
رنگ لبو.
گفت:
- اجازه می‌دی زن‌دایی‌ت بشینه روش؟
- آره
- باریکلا خوشگلم. برو بیارش
صندلی را آوردم. پر بود شن و خاک. آستینم را کشیدم
روش و پاکش کردم
- بیا. فقط مواظب باشیا زن‌دایی. بابا می‌گه
چوبش فلفله [منظور فوفل است]
- فلفل؟
- آره. چوب فلفل. می‌سوزونه‌ها. من یه بار روش
نشستم سوختم. بسوزه هم باید هی فوت کنی
- بزرگارم می‌سوزونه؟
- همه‌رو. کوچیک و بزرگ نداره که
- خب. حالا من چیکار کنم؟ دلم می‌خواد بشینم
روش
دلم گرفت. زن‌دایی‌م مهربان بود. آمده بود با من بازی
کند.
گفتم:
- خب! یه پارچه‌ی جادویی هم دارم. اونو میارم
می‌ذارم روش که نسوزی
خندید و لب‌هام را ماچ کرد و فشارم داد. داغ بود.
مثل وقتی که تب می‌کردم.
پارچه را هم آوردم و گذاشتم رو صندلی. گفتم:
- حالا بشین. دیگه نمی‌سوزی
نشست. مثل ملکه‌ها. خیلی قشنگ می‌نشست.
- دلت می‌خواد کتابمو بیارم؟
- آره. خیلی هم دلم می‌خواد
روی جلد کتاب را که خواند خندید. گفت:
- می‌دونی اسمش چیه؟
- عزیز می‌گفت باید شاهنومه باشه. می‌گفت
بابابزرگ از عراق آورده
- از عراق؟
- آره دیگه. رفته بودن کربلا. از اونجا آورده.
- هان. آره. ولی شاهنامه نیست که!
- پس چیه؟
- روش نوشته هزار و یک شب. کسی برات
خونده‌تش؟
- نه بابا. هر چی به مامان می‌گم بخون می‌گه
غلط اضافی نکن بچه
- عزیز چی؟ عزیزم برات نخوند؟
با ناراحتی گفتم:
- نه! اون که سواد نداشت. تازه‌شم. زود مرد
گفت آخی و بغلم کرد. گفت:
- دلت می‌خواد برات بخونم؟
- آره. می‌خونی؟
- چرا که نه
کتاب را که باز کرد خاک هوا شد. دستش را بادبزنی
تکان داد و ریز و یواش سرفه کرد. بعد شروع کرد به
خواندن:
«چون شب سی و هشتم برآمد؛ نخست غلامی که
فانوس در دست داشت حکایت آغاز کرد و گفت:
مرا در پنج سالگی از دیار خویش به در آوردند و
به چاوشی بفروختند. او را دختری بود سه ساله.
من با آن دختر همبازی بودم و از برای دختر
می‌خواندم و می‌رقصیدم. تا اینکه من دوازده ساله
شدم و دختر ده ساله گردید و من را از او منع
نمی‌کردند و پوشیده‌اش نمی‌داشتند»
- من نمی‌کردند یعنی چی زن‌دایی؟
- من نه-منع. یعنی جلوشو نمی‌گرفتن
- خب! یعنی چی؟
- یعنی با دختره دوست بود
- هان. مثل من و نیلو؟
- آره. مثل شما دو تا!
- خب. بقیه‌ش چی؟
- «روزی من نزد دختر رفته دیدم که در جای خلوت
نشسته. گویا از گرمابه به درآمده بود که مانند ستاره
می‌درخشید و بوی عبیر و مشک می‌داد. پس با هم
ملاعبه کردیم»
- نمی‌فهمم زن‌دایی. اینا چی‌ان؟
- هیچی. داره می‌گه با هم بازی کردیم. با دختره.
می‌گه رفته بود حموم و تمیز شده بود و بوی
خوب می‌داد.
- آهان
- بخونم؟
- آره زن‌دایی
- «آلت من راست شد و در حین ملاعبه پرده‌ی
بکارتش بدرید»
آب دهنش را قورت داد. گلوش خشک شده بود.
پرسیدم:
- پرده‌ی چی؟
باز آب دهنش را قورت داد. گفت:
- تنم داره می‌سوزه. این چوبه تنمو سوزوند.
چیکار کنم؟
- آخ‌آخ. باید فوتش کنی زن‌دایی
دستش را کشید روی صورتش. گرم گرم بود. گفت:
- اشکالی نداره عزیزم. تو می‌تونی برام فوت
کنی؟
- آره. می‌تونم
دامنش را تا شورت سفیدش بالا داد. دستش را روی
نقاشی زبان گذاشت و گفت:
- اینجا رو فوت کن
سرم را بردم نزدیک شورتش و فوت کردم
- خوبه؟
- آره. بازم بکن. می‌سوزه
Forwarded from الکل اسلامی
باز هم فوت کردم. پشت گردنم را فشار می‌داد.
- بازم بکن
- گردنم درد گرفت آخه

- عیب نداره. زن‌داییت داره می‌سوزه
- خب. بادبزنم دارم. می‌خوای بیارم؟

آه‌آه کرد و لای آه‌آه کردن گفت:
- نمی‌خواد. فوت بهتره.
- می‌خوای آب بیارم؟

جواب نداد. هی دستش را می‌کشید روی عکس زبان و می‌گفت:
- آفرین سیاوش. فوت کن. خیلی می‌سوزه.
دهنم خسته شده بود. سرم گیج می‌رفت. دیگر نمی‌توانستم فوت کنم.
- دهنم خسته شد زن‌دایی. نمی‌تونم.
نفس‌نفس می‌زد. بغلم کرد و سرم را روی گردنش فشرد و پام را گرفت لای پاش و فشار داد.
- اینجوری بهتر می‌شم زن‌دایی
- خیلی می‌سوزه؟

باز هم فشارم داد و گردنم را بوسید و ناله‌کنان گفت:
- یه بار دیگه فوت می‌کنی؟ فقط یه خورده
- باشه. شما مهربونی

بعد دهنش را آورد دم گوشم و گفت:
- یه چیزی بهت نشون بدم به کسی نمی‌گی؟
- نه زن‌دایی. به هیچکی نمی‌گم.
- این یه رازه‌ها!
- شما خیلی خوبی. با من بازی می‌کنی. به هیچکی نمی‌گم

سق دهانش خشک شده بود. مدام آب دهانش را قورت می‌داد و بریده بریده حرف می‌زد:
- ببین سیاوش. من تنم شبیه تن تو نیست. زخمیه. فوت که بکنی می‌بینی. قول می‌دی به کسی نگی؟ اگه بگی نیلو گریه می‌کنه از غصه لاغر می‌شه‌ها؟
- قول می‌دم زن‌دایی. به هیچکس نمی‌گم
- قول مردونه؟
- قول مردونه

دامنش را تا کمرش بالا کشید و پاهاش را باز باز کرد. شورتش لکه افتاده بود.
- چرا خیس شده زن‌دایی؟
سینه‌اش پر و خالی می‌شد. آرام گفت:
- تاول زده بس که می‌سوزه
- من چیکار کنم زن دایی که خوب شی؟
شورتش را مشت کرد و چنگ کشید. چشمهاش را بست.
- نمیری زن‌دایی؟ ببخشید. به‌خدا نمی‌دونستم اینقدر می‌سوزونه
چشمش را باز کرد. لبخند زد. گفت:
- نه عزیزم. من زنده‌م. می‌خوای خوبم کنی؟
- آره. می‌خوام

پا شد و شورتش را از پاش درآورد. باز نشست. مثل توله سگ کریم ترسیده بود. تنش داغ داغ شده بود.
- زن‌دایی. تب داری. بذار به مامان بگم
- نه! نه! مگه نگفتم کسی نباید بفهمه؟
- خب نمیری یه وقت؟

بغض تو گلوم ورم کرد. چشمم می‌سوخت. دماغم آب افتاد.
- زن‌دایی توروخدا. زن‌دایی! چت شد؟
- چیزی نیست سیاوش. اگه بخوای گریه کنی نشونت نمی‌دما!
- باشه. باشه. گریه نمی‌کنم.

پاهاش را از هم باز کرد و آرام و مردد دامنش را بالا داد. گفت:
- چشماتو ببند سیاوش
بستم. دستم را گرفت و گذاشت روی ران‌هاش
- داغه سیا
- آره. خیلی تب داری زن‌دایی
دستم را مشت کرد و کشید بالاتر. گرم بود. نمناک بود.
- می‌دونی این چیه؟
- چی زن‌دایی؟
- همین که دستتو گذاشتی روش. اسمش چیه؟
- نمی‌دونم. گرمه ولی. داغه. خیسه.

هوف هوف می‌کرد و از لای دندان حرف می‌زد.
- می‌بینی؟ سوراخه!
- من که چشمام بسته‌س زن‌دایی
- خب بازش کن

چشمم را باز کردم. لای پاش مثل دمپایی ابری که روش روغن ریخته باشد نرم و لیز بود. شکاف داشت.
- چرا اینجوری شده زن‌دایی؟
- می‌بینی سیا... با مال تو فرق می‌کنه
- چی؟
- شلوارتو در بیار تا بهت بگم
- نه زن‌دایی. مامان می‌گه زشته. نباید جلو دیگرون لخت شیم
- من مثل مادرتم. در بیار.

لیفه‌ی شلوارم را گرفت و جلو کشید. دست تو شورتم برد و گرفت. گفت:
- می‌بینی؟ مال تو اینطوریه
مشت می‌کرد و فشار می‌داد و می‌کشید. می‌گفت:
- مال من این‌طوریه
و دستم را روی شکاف تنش مشت می‌کرد
- می‌بینی زن‌دایی؟ مال من زخم شده. چاقو خورده. برام فوت می‌کنی؟
- خسته شدم آخه
- من مریضم زن‌دایی. حالم خوب نیست. من نیومدم باهات بازی کنم؟

دلم براش سوخت. راست می‌گفت. گفتم:
- کجارو فوت کنم؟
دستش را از تو شورتم درآورد و دو طرف شکاف تنش را گرفت و باز کرد. انگشتش را بالای شکاف گذاشت و گفت:
- اینجا رو
- وای. این چرا اینطوری شده آخه؟ کی چاقو زده؟
با هر فوت من هوف هوف می‌کرد. گفت:
- بچه که بودم اینطوری شد. فوت کن سیاوش. حرف نزن زن‌دایی.
سرم را نزدیکتر بردم و از ته سینه فوت کردم. دستم را گذاشتم روی زخم تنش و مثل گربه نوازشش کردم:
- خیلی درد داره؟
- آره. بازم ناز کن. این‌طوری خوب‌تر می‌شم
- آخی! زن‌دایی. چرا به دایی نمی‌گی ببرتت دکتر؟
- اینقد حرف نزن سیاوش. این یه رازه. بازم ناز کن. انگشتتو بکن تو سوراخش توشم ناز کن

لیز بود. گرم بود. مثل دمپایی ابری که زیر آفتاب مانده باشد. دستم چرب شده بود.
- این چیزای سفید چین آخه؟ نمیری زن‌دایی؟
دستم را گرفت و کشید. صدام کرد
- آخ! آخ! سیاوش. سیاوش. دارم می‌سوزم
بلندم کرد و بغلم کرد. فشارم می‌داد. باز دستم را گرفت و آرام برد توی یقه‌اش. هنوز هوف هوف می‌کرد. زانوم را لای پاهاش فشار می‌داد و هوف هوف می‌کرد. دستم را روی یک چیز برآمده که مثل غده‌ی گلوی عزیز بود مشت کرد و بلند آه کشید. ترسیدم و دستم را کشیدم بیرون. زن‌دایی سودابه شل شد و چانه انداخت. موهاش ریخت پایین، روی دسته و لبه‌ی صندلی. روی دامنش. صورتش را پوشاند و بی‌حرکت ماند. عزیز هم همینطور مرده بود. روی صندلی.
ترکیدم و گریه‌کنان گفتم:
- نمیر زن‌دایی سودابه. نمیر. توروخدا نمیر

علیرضا روشن
Forwarded from الکل اسلامی
شلاق زدن ندارد
اسبی که در راه مانده.
یا ماشه را در دهان‌َش بِچِکان
یا کنارش بمان - بمیر!

#رضا_کاظمی
Forwarded from الکل اسلامی
شال

مرد ایستاده بود.
روبه‌روی زن که ایستاده بود، ایستاده بود.
زن شالش را روی سر جابه‌جا می‌کرد.
بی‌دلیل.
باد نمی‌آمد.
شال رو سرش عقب نمی‌رفت که بخواهد جلو بکشد یا عقب بکشد.
اما زن شال را روی سرش جابه‌جا می‌کرد.
بلند می‌کرد.
موها و گردنش معلوم می‌شد.
گوش‌هاش معلوم می‌شد.
و باز شال را روی سر می‌گذاشت.
مرد که روبه‌روی زن ایستاده بود به زن که روبه‌روی مرد ایستاده بود گفت: سرت می‌خاره؟
زن گفت: نه!
مرد گفت: تیک نداشتی. تیک داشتی؟
زن گفت: یعنی چی؟ تیک برا چی؟
مرد گفت: برا چی هی شال‌تو روی سرت جابه‌جا می‌کنی؟
زن گفت: همین‌جوری
مرد که خطِ نگاه زن را گرفته بود و می‌دانست زن به ظاهر روبه‌روی او ایستاده است و به واقع حواسش جایی دیگر است گفت: اما صدات اینقدرام ملیح نیست. داری با صدات بازی می‌کنی
زن گفت: چی می‌گی؟
مرد گفت: یه‌بار دیگه می‌گم. صدات اینقدرام ملیح نیست. داری با صدات بازی می‌کنی
زن گفت: منظورت چیه؟
مرد گفت: منظورم پشت سرم واستاده
پشت سر مرد، مردی بلندقامت ایستاده بود.
و مرد که بلند قامت بود شال گردنش را روی گردن آویزان کرده بود.
پوست برنزه داشت و دندان‌هاش سفید بود.
مرد گفت: صداتو عوض نکن. شال‌تو جابه‌جا نکن. منو دست به سر نکن. برو بهش بگو
زن گفت: دیوونه شدی؟
مرد گفت: من مشنگ نیستم که. من ته ماجرام. برو. برو بهش بگو. صداتو عوض نکن. فهمید موهات خرماییه. فهمید گوشات قشنگه. فهمید گردنت بلنده. فهمید موهات بافته‌ست. برو. برو بهش بگو ازت خوشم اومده
زن گفت: دیگه داری زیاده‌روی می‌کنی
مرد گفت: من نمی‌خوام دعوا کنم. من نمی‌خوام جیغ بزنی. من می‌خوام حرف دلتو بزنی. من می‌خوام بری بهش بگی دوست دارم بهت بدم. من نمی‌خوام جلوتو بگیرم
زن گفت: بس کن
مرد گفت: راست‌گویی خوبه. راست گفتن خوبه. راست گفتن از همه چیز بهتره. راست گفتن خیلی خوبه. راست گفتن اصل ماجراس
زن گفت: خسته کننده شدی دیگه
مرد چیزی نگفت.
شال زن را آمد روی سرش مرتب کند.
زن ترسید.
سرش را عقب کشید.
مرد اشک از چشمش پایین ریخت.
دستش را که توی هوا معطل مانده بود توی جیبش کرد و گفت: دلم نمی‌خواد بهت بگم خدافظ
و رفت.
مرد که روبه‌روی زن ایستاده بود از روبه‌روی زن رفت و زن که روبه‌روی مرد ایستاده بود به جای خالی مرد نگاه می‌کرد.

علیرضا روشن
Forwarded from الکل اسلامی
من هنوز تو را ناجی خودم می‌دانم.
اما از یاری طلبیدن واهمه دارم؛
چرا که ممکن است کاری نکنی،
و من ناجی‌ام را از دست بدهم.

#معین_دهاز