سبزترازشعر
992 subscribers
149 photos
5 videos
92 files
6 links
شعر خوب بخوانیم :)

Instagram: sabztar.azsher

نظر، انتقاد، پیشنهاد
https://t.me/BChatBot?start=sc-138309-wimNzSr
Download Telegram
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جاده سه‌شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد

وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت
بی‌تابی مزارع گندم شروع شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد


#فاضل_نظری
@sabztarazsher
با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم
به خیابان شلوغی که نباید رفتیم

می شنیدیم صدای قدمش را اما
پیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیم

زندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاک
به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم

آخرین منزل ما کوچه ی سرگردانی ست
در به در در پی گم کردن مقصد رفتیم

مرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم
دیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم


#فاضل_نظری
@sabztarazsher
اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی!

هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!
بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی

خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید
که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

درخت، فصل خزان هم درخت می ماند
تو " پیش فصل" بهاری نه اینکه پاییزی

تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی


#فاضل_نظری
@sabztarazsher
خوشبخت یوسف به سفر رفتۀ من است
یار سراغ یار دگر رفتۀ من است

آینده و گذشتۀ محتوم من یکی‌ست
تقدیر خنجر به جگر رفتۀ من است

این چشمه‌ای که بر سر خود می‌زند مدام
فواره نیست طاقت سر رفتۀ من است

مست است و شوربخت که سر می‌زند به سنگ
دریا جوانی به هدر رفتۀ من است

هر غنچه‌ای که سر زند از خاک بعد از این
لبخند یوسف به سفر رفتۀ من است


#فاضل_نظری
@sabztarazsher
تا ذره ای ز درد خودم را نشان دهم
بگذار در جدا شدن از یار جان دهم

همچون نسیم می گذرد تا به رفتنش
چون بوته زار دست برایش تکان دهم

دل بُرده از من آنکه ز من دل بریده است
دیگر در این قمار نباید زیان دهم

یعقوب صبر داشت و دوری کشیده بود
چون نیستم صبور چرا امتحان دهم

یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست
نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم


#فاضل_نظری
@sabztarazsher
با آنکه بی دلیل رها میکنی مرا
آنقدر عاشقم که نمی پرسمت چرا؟

در پیچ و تاب عشق،به معنای هجر نیست
رودی ز رود دیگر اگر می شود جدا

خون می خوریم در غم و حرفی نمی زنیم
ما عاشق توایم همین است ماجرا

خوش باد روح آنکه به ما با کنایه گفت
گاهی به قدر صبر بلا می دهد خدا

حق با تو بود هرچه بکوشد نمی رسد
شیر نفس بریده به آهوی تیزپا

ای عشق! ای حقیقت باورنکردنی
افسانه ای بساز خود از داستان ما


#فاضل_نظری
@sabztarazsher
سایه افکندند بر دنیا سیاهی‌ها اگر
با تو خواهم ماند حتی در تباهی‌ها اگر

تنگ آب اینقدر هم کوچک نمی‌امد به چشم
فکر ازادی نمی‌کردند ماهی‌ها اگر!

ما به راه خویش می‌رفتیم، دشمن‌دوستان
خود نمی‌بردند ما را تا دوراهی‌ها اگر

ما سبکباران خاک بی‌نیازی را چه غم
سرگران گشتند با ما پادشاهی‌ها اگر

لذت فرمانروایی غیر ذلت هیچ نیست
در حساب آیند روزی بی‌گناهی‌ها اگر

#فاضل_نظری
@sabztarazsher
هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار
چنین چرا دلتنگم؟ چنین چرا بیزار

زمین از آمدن برف تازه خشنود است 
من از شلوغی بسیار رد پا بیزار

قدم زدم! ریه هایم شد از هوا لبریز
قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزار

اگر چه می‌گذریم از کنار هم آرام 
شما ز من متنفر، من از شما بیزار

به مسجد آمدم و نا امید برگشتم 
دل از مشاهده‌ی تلخی ریا بیزار

صدای قاری و گلدسته‌های پژمرده 
اذان مرده و دل‌های از خدا بیزار

به خانه‌ام بروم؟! خانه از سکوت پر است 
سکوت می‌کند از زندگی مرا بیزار

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!
از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار


#فاضل_نظری
@sabztarazsher
خواستم بوسه گرم از لب گلگون ببرم
حال بايد جگر داغ و دل خون ببرم

بر نگردان به من اين قلب پر از خاطره را
اين کتاب ورق از هم شده را چون ببرم؟

با سر افکندگی قلب خرابم چه کنم؟
گر سر سالم از اين معرکه بيرون ببرم

ناگزيرم که در آيينه چشمت با شرم
لب خندان بنشانم دل محزون ببرم

شاعر ساحل چشم تو ام و همچون موج
بايد از سنگ دلی های تو مضمون ببرم


#فاضل_نظری
@sabztarazsher
@sabztarazsher🌿

عقل اگر می‌خواهد از درهای منطق بگذرد
 باید از خیر تماشای حقایق بگذرد

آنچه آن را علم می‌دانند، اهل معرفت
 مثل نوری باید از دل‌های عاشق بگذرد

طفل می‌گرید مگر می‌داند این دنیا کجاست؟
 عمر چون با های‌های آمد به هق‌هق بگذرد

هر بهاری باغبان راضی به تابستان شود
 باید از خون دل صدها شقایق بگذرد

صبر بر دور جدایی نیست ممکن بی‌شراب
 همتی کن ساقیا! تا مثل سابق بگذرد

از گناه مست اگر زاهد به کفر آمد چه غم
 از خطای اهل دل باشد که خالق بگذرد


#فاضل_نظری

@sabztarazsher🌿
@sabztarazsher🌿

ای پاسخ بی چون و چرای همه ی ما
اکنون تویی و مساله های همه ی ما

کو آن که، در این خاک سفر کرده ندارد
سخت است فراق تو برای همه ی ما

ای گریه ی شب های مناجات من از تو
لبخند تو آیین دعای همه ی ما

تنها نه من از یاد تو در سوز و گدازم
پیچیده در این کوه صدای همه ی ما

ای ابر اگر از خانه ی آن یار گذشتی
با گریه بزن بوسه به جای همه ی ما

ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم
اما تو بکش خط به خطای همه ی ما

گر یاد تو جرم است غمی نیست که عشق است
جرمی که نوشتند به پای همه ی ما

در آتش عشق تو اگر مست نسوزیم
سوزانده شدن باد سزای همه ی ما


#فاضل_نظری

@sabztarazsher🌿
@sabztarazsher 🍃

اگر جای مروت نیست با دنیا مدارا کن
به جای دلخوری از تُنگ، بیرون را تماشا کن

دل از اعماق دریای صدف‌های تهی بردار
همین‌جا در کویر خویش مروارید پیدا کن

چه شوری بهتر از برخورد برق چشم‌ها باهم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن

من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می‌آید
به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسی کن

خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می‌کند با مرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن

#فاضل_نظری
@sabztarazsher 🍃
@sabztarazsher🍃

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد
از این بی آبرویی نام ما آوازه می گیرد

من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد

به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق
عجب داروغه ای! باج سر دروازه می گیرد

چرا ای مرگ می خندی؟ نه می خوانی، نه می بندی!
کتابی را که از خون جگر شیرازه می گیرد

ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد

#فاضل_نظری

@sabztarazsher🍃
@sabztarazsher🍃

به دست لفظ به معنا شدن نمی گنجم
سکوت آهم و در صد سخن نمی گنجم

مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم
هزار روحم و در یک بدن نمی گنجم

ضمیر مشترکم، آنچنان که « خود » پیداست
که در حصار تو و ما و من نمی گنجم

تن است؛ شیشه و جان؛ عطر و عمر؛شیشه ی عطر
چو عمر در قفس جان و تن نمی گنجم

ز شوق با تو یکی بودن آنچنان مستم
که در کنار تو در پیرهن نمی گنجم

به سر هوای تو می پرورم که مثل حباب
اگرچه هیچم، در خویشتن نمی گنجم

#فاضل_نظری
@sabztarazsher🍃
@sabztarazsher🍃

گاهی شرار شرم و گاهی شور شیدایی ست
این آتش از هر سر که برخیزد تماشایی ست

دریا اگر سر میزند بر سنگ حق دارد
تنها دوای درد عشق ناشکیبایی ست

زیبای من! روزی که رفتی با خودم گفتم
چیزی که دیگر برنخواهد گشت زیبایی ست

راز مرا از چشمهایم میتوان فهمید
این گریه های ناگهان از ترس رسوایی ست

این خیره ماندن ها به ساعت های دیواری
تمرین برای روزهایی که نمی آیی ست

شاید فقط عاشق بداند «او» چرا تنهاست:
کامل ترین معنا برای عشق تنهایی ست

#فاضل_نظری

@sabztarazsher🍃
@sabztarazsher🍃
قرار ابرهای بی‌وطن بیهوده‌پیمایی‌ست
در آغوشم بگیر، ای آسمان! روح تو دریایی‌ست

دمی سرسبزی ما را به پای سرخوشی مگذار
درختی مثل من هر سال ناچار از شکوفایی‌ست

تو هم بیچاره‌ای! بیچاره چون شیری که می‌داند
فقط وقت عبور از حلقه‌ء آتش تماشایی‌ست

چراغ حُسن می‌افروزی و در شهر می‌گردی
ولی این دلربایی نیست، این تشییع زیبایی‌ست

به مردم چون پناه آوردم از تنهایی‌ام دیدم
که از تنها شدن جانکاه تر احساس تنهایی‌ست

#فاضل_نظری
@sabztarazsher🍃
@sabztarazsher🌿
تعریف تو از عقل همان بود که باید
عقلی که نمی خواست سر عقل بیاید

یک عمر کشیدی نفس اما نکشیدی-
-آهی که از آیینه غباری بزداید

از گریه ی بر خویشتن و خنده ی دشمن
جانکاه تر، آهی ست که از دوست برآید

کوری که زمین خورد و منش دست گرفتم
در فکر چراغی ست که از من برباید

با آن که مرا از دل خود راند، بگویید
ملکی که در آن ظلم شود، دیر نپاید

 #فاضل_نظری
@sabztarazsher🌿
شادم تصور می کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند
#فاضل_نظری


#حفظ_شعر
هفته اول
@sabztarazsher
به هر دل بستنم عمری پشیمانی بدهکارم
نباید دل به هرکس بست اما دوستت دارم

پر از شور و شعف با سر به سویت میدوم چون رود
تو دریا باش تا خود را به آغوش تو بسپارم

دل آزار است یا دلخواه، ماییم و همین یک دل
ببر یا بازگردان من به هر صورت زیان کارم

ملامت می‌کنندم دوستان در عشق و حق دارند
تو بیزار از منی اما مگر من دست بردارم

تو خواب روزهای روشن خود را ببین ای دوست
شبت خوش گرچه امشب نیز من تا صبح بیدارم

#فاضل_نظری
@sabztarazsher🌿
تعریف تو از عقل همان بود که باید
عقلی که نمی خواست سر عقل بیاید
 
یک عمر کشیدی نفس اما نکشیدی-
-آهی که از آیینه غباری بزداید
 
از گریه ی بر خویشتن و خنده ی دشمن
جانکاه تر، آهی ست که از دوست برآید
 
کوری که زمین خورد و منش دست گرفتم
در فکر چراغی ست که از من برباید
 
با آن که مرا از دل خود راند، بگویید
ملکی که در آن ظلم شود، دیر نپاید
 

#فاضل_نظری

@sabztarazsher🌿