سبزترازشعر
992 subscribers
149 photos
5 videos
92 files
6 links
شعر خوب بخوانیم :)

Instagram: sabztar.azsher

نظر، انتقاد، پیشنهاد
https://t.me/BChatBot?start=sc-138309-wimNzSr
Download Telegram
شب در طلسم پنجره وا مانده بود و من
بغضی میان حنجره جا مانده بود و من

در خانه ای که آینه حسی سه گانه داشت
ابلیس مانده بود و خدا مانده بود و من

هم آب توبه بود در آنجا و هم شراب
اخلاص در کنار ریا مانده بود و من

می رفت دل به وسوسه اما هنوز هم
یک پرده از حریر حیا مانده بود و من

ابلیس با خدا به تفاهم نمی رسید
کابوس ها و دغدغه ها مانده بود و من

وقتی که پلک پنجره یکباره بسته شد
انبوه گیسوان رها مانده بود و من

فردا که آن برهنه معصوم رفته بود
ابلیس با هزار چرا مانده بود و من

#محمد_سلمانی

@sabztarazsher
اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است
ولی برای رسیدن بهانه بسیار است

بر آن سریم کز این قصه دست برداریم
مگر عزیز من! این عشق دست بردار است؟

کسی به جز خودم ای خوب من، چه می داند
که از تو، از تو بریدن چقدر دشوار است

مخواه مصلحت اندیش و منطقی باشم
نمی شود به خدا، پای عشق در کار است

در آستانه ی رفتن، در امتداد غروب
دعای من به تو تنها خدانگهدار است

کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد
که در گزینش این انتخاب ناچار است

همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد
برای خاطره هایی که زیر آوار است.


#محمد_سلمانی
@sabztarazsher
زیبای من! آیینه ی تنها شدنم باش
انگیزه ی وابسته به دنیا شدنم باش

بامن نه به اندازه ی یک لحظه صمیمی
اندازه ی در عشق تو رسوا شدنم باش

لبخندبزن اخم مرا باز کن آنگاه
سرگرم تماشای شکوفا شدنم باش

چون اشک بر این دامن خشکیده فروبار
ره توشه ی از دره به دریا شدنم باش

حالا که قرار است به گرداب بیفتم
دریای من! آغوش پذیرا شدنم باش

یک لحظه به شولای مسلمانیم آویز
یک عمر ولی شاهد ترسا شدنم باش

مگذار که چون پنجره ای بسته بمانم
ای عشق!بیا معجزه ی وا شدنم باش


#محمد_سلمانی
@sabztarazsher
کلبه ام پنجره ای باز به دریا دارد
خوب من! منظره ی خوب ، تماشا دارد

ساختم آینه ای را به بلندای خیال
تا خودت را به تماشای خودت وا دارد

راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است
که به اندازه ی صد فلسفه معنا دارد

گوش کن خواسته ام خواهش بی جایی نیست
اگر آیینه ی دستت بشوم ، جا دارد

چشم یک دهکده افتاده به زیبایی تو
یعنی این دهکده یک دهکده رسوا دارد

کوزه بر دوش سر چشمه بیا تا گویند
عجب این دهکده سرچشمه ی زیبا دارد

در تو یک وسوسه ی مبهم و سرگردان است
از همان وسوسه هایی که یهودا دارد

عشق را با همه شیرینی و شورانگیزی
لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد

بی قرار آمدن ، آشفتن و آرام شدن
حس گنگی است که من دارم و دریا دارد

یخ نزن رود معمایی من ! جاری باش
دل دریایی ام آغوش پذیرا دارد


#محمد_سلمانی
@sabztarazsher
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سر زا رفت
 
سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه‌ی قبله‌نما رفت
 
در بین غزل نام تو را داد زدم، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت
 
بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت ؟!
 
من بودم و زاهد به دو راهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم، او سمت خدا رفت
 
با شانه شبی راهی زلفت شدم اما
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت
 
در محفل شعر آمدم و رفتم و گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت ؟! 

می‌خواست بکوشد به فراموشی‌ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت !
 

#محمد_سلمانی
@sabztarazsher
من آن ستاره ی نامرئی ام که دیده نشد
صدای گریه ی تنهایی اش شنیده نشد

من آن شهابِ شرار آشنای شعله ورم
که جز برای زمین خوردن آفریده نشد

من آن فروغِ فریبای آسمان گردم
که با تمام درخشندگی سپیده نشد

من آن نجابت درگیر در شبستانم
که تار وسوسه بر قامتش تنیده نشد

نجابتی که در آن لحظه های دست و ترنج
حریرِ عصمتِ پیراهنش دریده نشد

من از تبار همان شاعرم که سروِ قدش
به استجابت دریوزگی خمیده نشد

همان کبوتر بی اعتنا به مصلحتم
که با دسیسه ی صیاد هم خریده نشد

رفیق من ! همه تقدیم مهربانی تو
اگرچه حجم غزل های من قصیده نشد


#محمد_سلمانی
@sabztarazsher
ببین در سطرسطر صفحه‌ی فالی که می‌بینم
تو هم پایان تلخی داری ای آغاز شیرینم

ببین در فال «حافظ» خواجه با اندوه می‌گوید:
که من هم انتهای راه را تاریک می‌بینم

تو حالا هر چه می‌خواهی بگو حتی خرافاتی
برای من که تأثیری ندارد، هر چه‌ام اینم

چون‌آن دشوار می‌دانم شب کــوچ نگاهت را
که از آغاز، پایان ِ تو را در حال تمرینم

نه! تو آئینه‌ای در دست مردان توانگر باش
که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم

در آن سو سودِ سرشار و در این سو حافظ و سعدی
تو و سودای شیرینت، من و یاران دیرینم

برو بگذار شاعر را به حال خویشتن ماند
چه فرقی می‌کند بعد از تو شادم یا که غمگینم

پس از تو حرف‌هایت را به گوش سنگ خواهم گفت
تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبرچینم


#محمد_سلمانی
@sabztarazsher
عشق پرواز بلندي‌ست مرا پر بدهيد
به من انديشه از مرز فراتر بدهيد

من به دنبال دل گمشده‌اي مي‌گردم
يك پريدن به من از بال كبوتر بدهيد

تا درختان جوان، راه مرا سد نكنند
برگ سبزي به من از فصل صنوبر بدهيد

يادتان باشد اگر كار به تقسيم كشيد
باغ جولان مرا بي‌در و پيكر بدهيد

آتش از سينه آن سرو جوان برداريد
شعله‌اش را به درختان تناور بدهيد

تا كه يك نسل به يك اصل خيانت نكند
به گلو فرصت فرياد ابوذر بدهيد

عشق اگر خواست، نصيحت به شما، گوش كنيد
تن برازنده او نيست، به او سر بدهيد

دفتر شعر جنون‌بار مرا پاره كنيد
يا به يك شاعر ديوانه ديگر بدهيد


#محمد_سلمانی
@sabztarazsher
شك منی، یقین منی ، نیستی مگر؟!
انگاره های دین منی، نیستی مگر؟!

هم قبله ی نماز منی هم نیاز من...
چون مهر بر جبین منی ، نیستی مگر؟!

پیوسته با کمان دو ابرو میان شهر
عمری است در کمین منی، نیستی مگر؟

با آن شکوه شرقی و با این غم نجیب...
بانوی سرزمین منی، نیستی مگر؟!

من مستحق نیش توام، دیگری چرا؟!
محصول آستین منی، نیستی مگر؟!


#محمد_سلمانی
@sabztarazsher
چرا زهم بگریزیم،راهمان که یکی است
سکوتمان،غممان،اشک وآهمان که یکی است

چرا زهم بگریزیم؟دست کم یک عمر
مسیر میکده وخانقاهمان که یکی است

تو گر سپیدی روزی ومن سیاهی شب
هنوز گردش خورشید وماهمان که یکی است

تو از سلاله لیلی من از تبار جنون
اگر نه مثل همیم اشتباهمان که یکی است

من وتو هردو به دیوار ومرز معترضیم
چرا دو توده ی آتش؟ گناهمان که یکی است

اگر چه رابطه هامان کمی کدر شده است
چه باک؟ حرف وحدیث نگاهمان که یکی است


#محمد_سلمانی
@sabztarazsher
چنان ز پند شما ناصحان زمین گیرم
که گر دوباره نصیحت کنید، می میرم

مرا به خویشتن خویش وانهید که من
نه از قبیله ی زهدم ، نه اهل تزویرم

مرا به حال دگردیسی ام رها سازید
که در شگفت ترین لحظه های تغییرم

اسیر وسوسه ی سفره های تان نشوم
که از سلاله ی مردان چشم و دل سیرم

حریم خواب من آن سوی خواب های شماست
اگرچه مثل شما واژگونه تعبیرم

کمی دقیق تر از هر کسی مرور کنید
مرا که صاحب داوودی از مزامیرم

شما به سوی همان قله ها شتابانید
که من زفتح بلندای شان سرازیرم

مرا به پیروی از عاقلان چه می خوانید؟!
که من برای خودم مرشدم ، خودم پیرم!! 


#محمد_سلمانی
@sabztarazsher
@sabztarazsher🌿

همیشه ماه خودت باش و آفتاب خودت
بتاب بر دل هرکس به انتخاب خودت

به هرکسی نه به اندازه ای که لایق نیست
بتاب بر همه، البته با حساب خودت

به هیچ صاحب جاهی عریضه ای ننویس
مگر به حضرت والای مستطاب خودت

تورا که خشتِ تو از خاک این خرابات است
کسی نمی کند آباد جز خراب خودت

به دست هر کس و ناکس مده زمام مراد
خودت خلیفه ی خود باش در غیاب خودت

اگر قرار به راه است با دلالت دوست
اگر قرار به چاه است با طناب خودت

اگر به آب رسیدی چه جای وعده به غیر؟
هنوز خوب نمی چرخد آسیاب خودت

شنیده ام که به دیدار نور آمده ای
خوش آمدی به تماشای بازتاب خودت

هنوز پرسشم این است؛چیست راه نجات؟
مرا مجاب کن ای عشق با جواب خودت

صبور باش که تا ساعت سفر برسد
مرا به گریه نینداز با شتاب خودت

#محمد_سلمانی
@sabztarazsher🌿
@sabztarazsher🍃.
همیشه ماه خودت باش و آفتاب خودت
بتاب بر دل هرکس به انتخاب خودت

به هرکسی نه به اندازه ای که لایق نیست
بتاب بر همه، البته با حساب خودت

به هیچ صاحب جاهی عریضه ای ننویس
مگر به حضرت والای مستطاب خودت

تورا که خشتِ تو از خاک این خرابات است
کسی نمی کند آباد جز خراب خودت

به دست هر کس و ناکس مده زمام مراد
خودت خلیفه ی خود باش در غیاب خودت

اگر قرار به راه است با دلالت دوست
اگر قرار به چاه است با طناب خودت

اگر به آب رسیدی چه جای وعده به غیر؟
هنوز خوب نمی چرخد آسیاب خودت

شنیده ام که به دیدار نور آمده ای...
خوش آمدی به تماشای بازتاب خودت

هنوز پرسشم این است؛چیست راه نجات؟
مرا مجاب کن ای عشق با جواب خودت

صبور باش که تا ساعت سفر برسد
مرا به گریه نینداز با شتاب خودت...


#محمد_سلمانی
@sabztarazsher🍃
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت!

سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت!

در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت!

بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت !

من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت!‍

با شانه شبی راهی زلفت شدم اما ...
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت!

در محفل شعر آمدم و رفتم و ... گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت !

میخواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت ...!!!

#محمد_سلمانی
@sabztarazsher🌿