یادداشت های شنبه
229 subscribers
223 photos
12 videos
284 links
"یادداشت های شنبه" کانالی است که هر هفته شنبه ها، یادداشت های هفتگی ام را در آن منتشر می کنم.
سهند سامی راد

facebook: Sahand Samirad
Instagram.com/sahandsamirad

@Sahand_Samirad :ارتباط
Download Telegram
امروز اینجا توی استرالیا روز مادر است. من فکر کنم اینقدر در تکریم مقام مادر و مقدس سازی مفهوم مادری حرف زده شده، شعر سروده شده، قصه و نقاشی و خالکوبی ( بله خالکوبی، "سلطان غم مادر") درست شده است که اجازه داشته باشم یک بار هم که شده، کمی منطقی، این جهانی و این زمانی به مادر و مادرانگی نگاه کنم و درباره اش حرف بزنم. اتفاقا امروز، روز خوبی است. اگر اغلبِ مادران ما کارشان را اینقدر خوب انجام داده اند و اینقدر شایسته ی تقدیر هستند، چرا اغلب ما که در دامنِ مادرانمان تربیت شده ایم (و البته پدرانمان) اینقدر مشکلات برای خودمان و همدیگر درست کرده و می کنیم؟! چرا کلیشه هایی به نام رفتارِ مادر شوهر، مادر زن و ... اینقدر ملموس و رایج است؟! چرا هرکس که این کلیشه ها را می شنود یادِ صد تا داستانِ عجیب و غریب در زندگی خودش یا دوستان و آشنایانش می افتد؟! اغلبِ مادران ما برای اینکه ما را تربیت کنند چند دقیقه یا ساعت در طول زندگی شان صرف کسب دانشِ مادر بودن کرده اند؟! مادرانِ مادران ما چطور؟! چقدر امکانش را نداشته اند که دانش مربوطه را کسب کنند و چقدر چون بهشان گفته اند همین که بچه ای به دنیا آورده ای مستحق تقدیس هستی، فکر کرده اند نیازی ندارند برای یادگیری پرورش فرزند، مطالعه کنند، مشاوره بگیرند، فکر کرده و تحلیل کنند؟! اگر اغلب مادران و پدران، به واسطه ی نقششان اینقدر شایسته ی تقدیس هستند، چرا ما فرزندان این همه دسته گل به آب می دهیم؟! من می دانم که هر آدم بالغی مسئول اعمال خویش است ولی خیلی چیزهای دیگر که به کودکی انسان و رابطه اش با والدینش مربوط می شود را هم می دانم. به هر حال، روز مادر را به مادرانی که دانشِ مادر بودن را کسب کرده اند تبریک می گویم. حالا یکی نیست که بگوید واقعا زحمت کشیدی، همه ی مادران، منتظر تبریک شما بودند و الان که تبریک گفتی مشکلشان حل شد! به هر حال این بود انشای من در روز مادر.
* روز مادر را به آن دسته از مردانِ گردن کلفتِ بچه ننه، ضعیف و وابسته که هنوز به مادرانشان اجازه ی اِعمال قدرت و نفوذ در زندگی شان را می دهند و فرمان زندگی شان دست خودشان نیست و به آن افتخار هم می کنند، دوبله تبریک می گویم.
عکس: سارا عالمی
#سهندسامی_راد
@Sahandsamirad
https://t.me/Sahandsamirad/702
با توجه به درخواست دوستان، صفحه ی خودم در کلاب هاوس را راه اندازی... نمی کنم! مگر بیکارم، مگر آنهایی که قرار است بیایند بیکار هستند! اگر آدم بخواهد حرف حساب بشنود، برود قاطی این همه کورس آنلاین در دانشگاه های مختلف دنیا، که بعضی هایشان حتی مجانی است و آنجا نشسته و دارد خاک می خورد، حرف حساب بشنود. برود به گنجینه ی دانش و تجربه ی بشری که از لابلای قرون رد شده و رسیده به گوش ما دل بدهد. شبکه های اجتماعی نباید در من این توهم را ایجاد کند که چون ابزاری پیدا کرده ام که بتوانم جوری حرف بزنم که آدم ها توی قاره های مختلف بشنوند، پس حتما حرفی برای گفتن دارم، پس حتما باید ابراز وجود کنم، فک بزنم و بگویم هستم. از این دورِ هم جمع شدن های بی هدف، چه مرزی از علم و ادب و هنر  و ...جابجا خواهد شد؟!
عکس: سارا عالمی
#سهندسامی_راد
@Sahandsamirad
https://t.me/Sahandsamirad/705
اولین شماره ی "سیب" منتشر شد. یک داستانک هم از من آنجا نشسته به نام "غار قرنطینه". تا وقتی می شود نوشت و خواند، می شود زنده ماند و امیدوار.
* آن ایمیل پایین صفحه برای هرکسی که سیب بخواهد سیب می اندازد.
#سهندسامی_راد
@Sahandsamirad
https://t.me/Sahandsamirad/709
به طرفدار دو آتشه به زبان انگلیسی می گویند فَن، این را اغلب می دانند، شاید توضیحش اضافه باشد. من یک فن دارم، توی دنیای به این بزرگی یک فن دارم، یک فن واقعی، کسی که جوری طرفدار من است که هر گَندی که بالا آورده ام باعث نشده که دیگر فن من نباشد، کسی که کارهای من برایش جالب است، کسی که مثل طرفداران دوآتشه ی تیم های فوتبال اگر ده تا گل هم بخورم به جای اینکه بهم بخندد یا بگوید خاک توی سرت با این بازی ات توی دلش می گوید نه، داور به نفع گرفته، بازی بعدی معلوم می شود، کسی که اعتقادش را به من هیچوقت از دست نداده است. به نظرم خوب است آدم بین آدم های دنیا حداقل یک فن داشته باشد، گاهی که آدم اعتقادش را به خودش از دست می دهد، با تعجب به فن اش نگاه می کند که هنوز طرفدارش است و به بی اعتقادی خودش به خودش شک می کند، به حرف های طرفدار دوآتشه اش گوش می دهد و آنها را باور می کند. من یک فن دارم، توی دنیای به این بزرگی یک فن دارم، یک فن که مثل همه ی فن های دوآتشه بصورتی غیر منطقی اما از ته قلب، طرفدار من است. چند روز پیش، فن من افتاد توی آتشِ تب. توی استرالیا ساعت چهار صبح بود که لیلا از ایران زنگ زد و به من خبر داد. لیلا فنِ من را برد بیمارستان پیش دکتر قوامی. فن من بستری شد. از ساعت چهار صبح اشک من درآمد. روز بعد هم باران اشک بارید، همینطور روز بعدتر. آرزو کردم که کاش بارانِ اشک، آتش کووید را خاموش کند. امروز لیلا پیام داد و گفت خدا مادرتان را بهتان ببخشد. فن دوآتشه ی من از توی آتش درآمد بیرون. مادرم از بیمارستان مرخص شد. آتش، آتش را نسوزاند.
*مرسی لیلا، مرسی دکتر قوامی، مرسی همه ی کسانی که توی بیمارستان، اشک های ما را می ریزید توی سطل و می پاشید به زبانه های آتش کووید. بدون شما اشک های ما هرز می رفت.
#سهندسامی_راد
@Sahandsamirad
برای بار چندم در ملبورن رفته ایم توی قرنطینه. دیگر بعد از یکسال و نیم، به قرنطینه رفتن و از قرنطینه در آمدن، تبدیل به بخشی عادی از زندگی ام شده. بعد از یکسال و نیم فهمیده ام توی خانه ماندن چندان کار بدی هم نیست، اسمش بد در رفته! قبلا وقتی جایی می خواندم فلان شخص، خانه نشین شد، دلم برایش می سوخت اما الان با خودم می گویم بستگی دارد توی خانه با چه کسی نشسته، یا چه جوری نشسته، مثلا پاهایش را دراز کرده و به متکا تکیه داده یا یک جورِ ناراحتی نشسته! گاهی فکر می کنم آن بیرون، خیلی خبر خاصی نیست که آدم با توی خانه ماندن از دستش بدهد. فعلا گفته اند پنج روز بمانید توی قرنطینه ولی شاید تمدید شود. خب بشود. باکی نیست! اصولا خانه نشینی چیز خیلی وحشتناکی نیست. آدم توی خانه قدرت انتخاب بیشتری برای برگزیدن همنشین هایش دارد. هر وقت حوصله اش سر رفت می تواند برود در جمعِ کاراکترهای یک سریال کمدی نت فلیکس که آنها را یک فیلمنامه نویس خلاق آفریده است. کاراکترهایی که شخصیت شان جالب تر از شخصیت اکثرِ آدم های بیرون خانه است. یا می تواند بنشیند با دانشمندهای علوم رفتاری صحبت کند. به نتایج تحقیق هایشان گوش بدهد و تازه دوزاری اش بیفتد که چرا فلان شخص فلان جا دارد فلان کار را می کند. این جوری کمتر از آدم های دیگر حرص می خورد یا بدش می آید. یا می تواند بستنی و آجیل بخورد. حتی می تواند بعضی از این کارها را با هم بکند، به جان خودم! مثلا من هر روز می روم به جمع کارمندان اداره ی "پارک ها و اوقات فراغت" سریالِ پارکس اَند رِکریئِیشِن و آجیل می خورم چون هوا سرد است و آجیل بیشتر از بستنی می چسبد. توی جمع آنها بیشتر از بعضی از مهمانی های اجباری که تا به حال رفته ام بهم خوش می گذرد. گوش دادن به حرف های آنها برایم جالب تر از گوش دادن به "از هر دری سخنی و از هر چمن گلی" در مهمانی های اجباری است. داشتم فکر می کردم کاش می شد آدم همانطور که می تواند توی سریال، کاراکتر خلق کند، توی دنیای واقعی هم می توانست کاراکتر خلق کند، بعد با آنها دوست شود، گپ بزند و آجیل بخورد. فکر کنم زندگی خوش آیندتر می شد و تحمل گذر ثانیه ها آسانتر. شاید هم روزی بشود. کسی چه می داند!
#سهندسامی_راد
@Sahandsamirad
 از پنجشنبه برای بار نمی دانم چندم توی ملبورن، یک لحظه صبر کنید گوگل کنم، ششم رفتیم توی قرنطینه. ظاهرا کووید به این راحتی از بین نمی رود ولی خبر خوب این است که حداقل سویه های جدیدی که به دنیا می آیند اسم های قشنگ تری نسبت به سویه های قبلی دارند. این کلمه ی سویه را هم من به مدد کووید یاد گرفتم که جای تشکر دارد. سویه های اولیه آلفا و بتا و اینها بود ولی اسم سویه ی آخری لَمبدا است که من صدایش می کنم لامبادا. چقدر کیوت! امیدوارم روزی اسامی فرهنگ غنی ما هم وارد عمل شده و بتوانیم حداقل نامی از سویه های آینده را به خود اختصاص دهیم. مثلا سویه ی باباکرم یا سویه ی عمو زنجیرباف. به هر حال همیشه باید امیدوار بود و به قولی از این سویه به آن سویه فرج است. اینقدر رفتیم توی قرنطینه که آدم خیال برش می دارد که نکند یکبار با لامبادا برود توی قرنطینه و در نیاید. به خاطر همین حریص می شود که هرچه توی دلش مانده را زودتر بگوید، اما باز خیال برش می دارد که آمدم هرچه توی دلم هست را گفتم و از قرنطینه در آمدم، آن موقع چه خاکی به سرم بریزم، باید فرار کنم و بروم یک جایی را پیدا کنم و برای اینکه کسی بلایی سرم نیاورد خودم را دوباره قرنطینه کنم. البته اگر نگویم هم باز فکر می کنم نکند از قرنطینه در نیایم و حرفم را نگفته باشم. نمی دانم، بازی دو سر باخت که نمی شود گفت، دو سر باز یا دو سر طلا نه آن چوب است که وقتی آدم حرف می زند می کنند توی ببخشید اشتباه کردم، بازی دو سر، نمی دانم، حالا هر چی. آقا، حرف من این است، گوش ندهید به حرف من، اصلا به حرف گوش ندهید، یک صدایی توی قلب آدم هست که نمی شود به آن گوش نداد، هرچه بیشتر آدم به حرف کسی گوش ندهد، آن صدا بلندتر می شود، آنقدر بلند می شود که دیگر آدم اگر بخواهد به حرف کسی هم گوش بدهد نمی تواند.
عکس: سارا عالمی
#سهندسامی_راد
@Sahandsamirad
https://t.me/Sahandsamirad/720
قرنطینه ی ملبورن یک هفته دیگر تمدید شد. هر روز استاندار می آید توی تلویزیون و می گوید امروز این تعداد تست گرفتیم و این تعداد کووید پیدا کردیم. من اگر جایش بودم خودم را خسته نمی کردم. می گفتم از الان تا آخر سال قرنطینه، هر هفته ای که خواستم بهتان مرخصی بدهم تا از قرنطینه بیایید بیرون می گویم. دیگر مجبور نبودم هر روز بیایم پشت میکروفن و راحت می نشستم توی خانه. اینجا اغلبِ دور و بری ها واکسن زده اند؛ به خاطر همین خیالم راحت است که به احتمال زیاد از کووید نمی میرند. البته شاید تنهایی توی قرنطینه افسرده شوند و خودکشی کنند ولی یک شماره ی تلفنی هست به نام لایف لاین که هرکسی خواست خودکشی کند می تواند بهش زنگ بزند و یک کسی پشت تلفن ازش بخواهد که خودش را نکشد. حالا نمی دانم آن کسی که توی لایف لاین گوشی را بر می دارد اگر خواست خودش را بکشد باید چه کار کند، آیا خودش هم باید زنگ بزند به لایف لاین یا جای دیگر. چون اگر به لایف لاین زنگ بزند شاید همکارش گوشی را بردارد و او با همکارش تعارف داشته باشد. یا شاید بترسد اگر همکارش به رئیسش بگوید او می خواهد خودش را بکشد اخراج شود. شاید هم به کسی نگوید و با کسی که بهش زنگ می زند درددل کند. مثلا وقتی کسی بهش زنگ زد و گفت می خواهم خودم را بکشم، بگوید چه تفاهمی من هم همینطور. بعد با او دوست شود و  قرار ازدواج بگذارد و خودکشی هم به خاطر مراسم کنسل شود. البته یادم نبود به خاطر کووید نمی شود مراسم عروسی گرفت، پس خودکشی به خاطر مراسم نمی تواند کنسل شود، حالا به یک بهانه ی دیگر شاید کنسل شود. به قول شاعر تا شقایق هست زندگی باید کرد، چه حرف هایی شاعران محترم می زنند و جماعت هم مثل طوطی تکرار می کنند، آخر کدام آدمی که فکر خودکشی دارد اگر بشنود تا شقایق هست زندگی باید کرد می گوید باشد فقط به خاطر شقایق نظرم عوض شد! شاید عصبانی شود و فحش هایی به شقایق بدهد که شقایق از توی شعر فرار کند بیرون و به جنبش می تو بپیوندد! به نظرم همان بهتر است که آدم زنگ بزند به لایف لاین، چون شاید آن کسی که گوشی را برمی دارد حال آدم را بهتر بفهمد.
عکس: سارا عالمی
#سهندسامی_راد
@Sahandsamirad
https://t.me/Sahandsamirad/723
قرنطینه ی ملبورن دو هفته ی دیگر تمدید شد. بعضی از آدم هایی که گیر کرده اند توی خانه موبایل هایشان را دست می گیرند، مُهرِ "جان مردم افغانستان ارزش دارد" را می زنند روی عکس های پروفایلشان، جان مردم را نجات می دهند، یک سریال می بینند و می خوابند. گاهی هم نامه ای آنلاین امضا می کنند و می فرستند برای کسانی که برای جان مردم تصمیم می گیرند تا خیالشان راحت شود که هر کاری از دستشان، ببخشید از موبایلشان برمی آید را انجام داده اند. عده ای هم که از همه چیز خبر دارند و راز همه ی تحولات سیاسی و اجتماعی را می دانند و پرده ای نمانده که آنها پشت آن نرفته باشند، به همه توضیح می دهند که چه شد که این جوری شد‌. چند روز است که اخبار افغانستان از کرونا جلو زده است و در صدر جدول قرار دارد. البته حدس می زنم با جهش هایی که کرونا انجام می دهد به زودی به صدر جدول باز خواهد گشت. هفته ی قبل چند نفر از کرونا مردند، چند نفر از هواپیما پرت شدند پایین و چند نفر هم دیدند که چند نفر دیگر مردند. چند نفر گفتند تقصیر شرق بود، چند نفر گفتند تقصیر غرب بود، چند نفر گفتند تقصیر خود آنهایی بود که چرخ هواپیما را بغل گرفتند، چند نفر هم گفتند تقصیر معلم علوم مدرسه ی آنها بود که بهشان نگفت در ارتفاع، فشار و دمای هوا تفاوت می کند. چند نفر گفتند تقصیر ارتش بود که نجنگید، چند نفر گفتند تقصیر مردم بود که نجنگیدند، یک نفر هم گفت شاید تقصیر هیچکس نبود؛ از این پستاندارِ دوپا که اسمش بشر است چقدر انتظار بیجا دارید! هر کاری که سیستم عاملی که روی مخش نصب است بهش بگوید را انجام می دهد، تقصیر سیستم عامل است‌. به نظر من بیشتر از همه تقصیر موبایل من بود. اگر با چکش کوبیده بودم رویش همه چیز حل می شد. نه کسی توی موبایلم از کرونا می مرد، نه کسی از هواپیما پرت می شد و نه من اینها را می نوشتم.
عکس: سارا عالمی
#سهندسامی_راد
@Sahandsamirad
https://t.me/Sahandsamirad/726
چارلی واتس مرد. حالا وسط این همه مصیبت در دنیا چرا مرگ او غمگینم کرد، چون آنقدری که می شود یک نفر را از کارش، اخبار و گزارش ها شناخت، می شناختمش و دوستش داشتم. چرا دوستش داشتم، چون تکه هایی از خودم را در او می یافتم، بعضی ها می گویند آدم وقتی کسی را دوست می دارد که خودش را در او ببیند، در حقیقت آدم عاشق خودش می شود، خود دیگرش. من تکه ای از خودم را در او می دیدم، وقتی بی سر و صدا آن پشت، روی استیج، ریتم را تنظیم کرده و مثل یک خلبان، گروه رولینگ اِستونز را سوار ریتم می کرد و پرواز می داد. وقتی دِارمزَش به سخن درمی آمد و می گفت: "کاپیتان چارلی پرواز خوشی را برایتان آرزو می کند." کاپیتان چارلی این بار تنها پرواز کرد. نمی دانم چرا می گویند پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی است، من که می گویم پرنده را به خاطر بسپار، با اینکه مردنی است.
عکس: سارا عالمی
#سهندسامی_راد
@Sahandsamirad
https://t.me/Sahandsamirad/729
سازمان بهداشت جهانی گفته سویه ی جدیدی از کووید به نام "مو" جوری جهش کرده که می تواند در برابر واکسن های موجود مقاومت بیشتری کند. به نظرم کووید تا یک دور همه ی حروف الفبای لاتین را دوره نکند بی خیال نشود؛ بعدش هم که حروف الفبا کم آمد برود سراغ حروف الفبای زبان های دیگر. شاید یک روز برسیم به سویه ی دال یا ذال. من خودم شخصا دوست ندارم از کووید بمیرم، بیشتر ترجیح می دهم بیگانگان فضایی به زمین حمله کنند، من عاشق دختر رئیسشان شوم؛ پدر او با ازدواج ما مخالفت کند، بعد پدرش با یکی از این شمشیرهایی که تیغه اش نور است و توی جنگ ستارگان نشان می داد من را بکشد‌. این جوری اسمم می رود توی شعر و داستان ها و نامم جاودان می شود. مثلا منظومه ی "سهند و ایکس بیست و چهار آلفا." ایکس بیست و چهار آلفا اسم دختر رئیسشان است. شاید توی منظومه بنویسند اگر با دیگرانش بود میلی، چرا موبایل مرا بشکست ایکس بیست و چهار آلفا. یا مثلا یک جای داستان ممکن است من بخواهم ایکس بیست و چهار آلفا را بغل کنم ولی چون بدنش از سلول های مشابه بدن من ساخته نشده توی دستم نیاید و دستان من مدام از توی بدنش رد شود؛ مثل وقتی که آدم دستش را از توی شعاع نوری که از گوشه ی پنجره می آید توی خانه رد می کند. این جوری شانس این را دارم که علاوه بر زمین، نامم در کرات دیگر هم سر زبانها یا هر عضو دیگری که ساکنان آن کره با آن صحبت می کنند بیفتد. الان مجنون را همه می شناسند ولی توی کوچه ی ما ده نفر هم اسم من را بلد نیستند. چه کنم، آدم است دیگر و طالب جاودانگی. شاید هم همین یادداشت را سالها بعد نوه های ایکس بیست و چهار آلفا پیدا کنند و مجسمه ی کله ی من را در شمشیر فروشی که از پدر ایکس بیست و چهار آلفا بهشان ارث رسیده بگذارند و زیرش بنویسند: "پنجاه سال سابقه ی طلایی در صنعت شمشیر سازی."
عکس: سارا عالمی
#سهندسامی_راد
@Sahandsamirad
https://t.me/Sahandsamirad/732
امروز یک مسیج از اداره ی سلامت دریافت کردم که با کسی که آزمایش کوویدش مثبت بوده، تماس درجه ی دو داشته ام. نوشته بود شش روز پیش که رفته بودم تا از هواخوری مجاز روزانه در ایام قرنطینه استفاده کنم، وقتی داشتم قهوه می خریدم در معرض کووید قرار گرفته ام. گفته بود بلافاصله برو تست بده و خودت را قرنطینه کن تا جواب منفی تست بیاید. البته چون اولردی قرنطینه هستم منظورش این بود که دیگر از هواخوری خبری نیست، همان جا توی خانه بمان و قهوه ی بی رویه هم نخور. امروز تست دادم. جوابش نیامده. اگر منفی باشد که از کووید نخواهم مرد، اگر مثبت باشد هم به احتمال زیاد از کووید نخواهم مرد چون واکسن آسترازنکا زده ام. البته اگر هم بمیرم، نامم به عنوان یکی از موارد استثنایی که بعد از دو دوز واکسن آسترازنکا از کووید مرده می رود توی مقالات دانشگاهی و جاودان خواهد شد. آنوقت بارها به مقاله ای که من در آن حضور دارم رفرنس داده خواهد شد و نامم در یادها نقش خواهد بست. یعنی چه بمیرم چه نمیرم برده ام. من عاشق سناریوهای برد برد هستم‌. فقط برای اینکه فکر همه چیز را کرده باشم و برنامه ریزی لازم را برای تمام سناریوهای محتمل انجام داده باشم، بهتر است این چند خط را هم اضافه کنم. انتشار و همرسانی یادداشت های شنبه، بصورت آنلاین، کیندِل، یوتیوب، رادیو، پادکست، داستان صوتی، چاپ کاغذی، کتاب، مجله، روزنامه، روزنامه دیواری، گپ و گفت آنلاین یا آفلاین، قصه گویی مادر، پدر، همسر یا پارتنر قبل از خواب، کبوتر نامه بر، دیوارِ غار نویسی یا هر چیز دیگری که در گذشته وجود داشته یا در آینده ممکن است به وجود بیاید، در هر نقطه ای از کهکشان راه شیری با رعایت قواعد و قوانین حاکم بر آن نقطه، با رعایت امانتداری به نوشته، بدون کاستن و افزودن بر متن، و با ذکر نام نویسنده، برای انسانها و یا روبات های هوشمند آینده آزاد است؛ نیازی به کسب اجازه از من نیست؛ البته یک لینک یا نسخه اش را اگر برای من فرستادید ممنون می شوم، اگر هم نفرستادید باز ممنون می شوم‌.
عکس: سارا عالمی
#سهندسامی_راد
#یادداشت_های_شنبه
@Sahandsamirad
https://t.me/Sahandsamirad/735
خب، جواب تست کوویدم آمد، منفی بود، نمردم، حالا آخر هفته ها چکار کنم؟! نمی دانم، شاید بروم از طریق شبکه های اجتماعی بشریت را نجات دهم، هرکس را که دیدم در دنیا پول ندارد، گرسنه است یا کتک خورده پیدا کنم و یک هشتگ بگذارم کنار اسمش تا عاقبت به خیر شود. اینکار نیم ساعت بیشتر طول نمی کشد، بقیه ی روز را چه کنم، شاید بروم هلاکویی گوش بدهم، او می تواند با چند پرسش  بصورت مجانی از پشت تلفن، اختلالات شخصیتی یا سایر مشکلات آدم را تشخیص دهد. عین پزشکی که ظرف ده دقیقه از پشت تلفن هم فشار خون آدم را می گیرد، هم نوار قلب و هم آزمایش خون. اختلالات شخصیتی که اینجا تشخیص آن حداقل سه چهار ساعت طول می کشد و چهارصد پانصد دلار خرج بر می دارد، البته حداقل، آشنای قبلی هزار دلار خرج کرد. یک نصف روز برای ارزیابی به علاوه ی دو جلسه ی مشاوره قبل و بعد از ارزیابی، زمان صرف کرد و آخر بهش گفتند هیچ چیزش نیست. فکر کن، چه از این بهتر، آدم زنگ بزند به هلاکویی، بفهمد مرگش چیست، نجات پیدا کرده و بعد بلافاصله با چند هشتگ بشریت را نجات دهد. یعنی ظرف یک نصف روز کلی کار کرده است. مهمانی ها هم که به خاطر کووید تعطیل است فعلا. البته وقتی دایر بود هم بهم خوش نمی گذشت، موزیک شش و هشت را فقط نیم ساعت دوست دارم تحمل کنم، از تماشای کسی هم که شکل خردادیان می رقصد چندشم می شود. نمی دانم مشکلم چیست، فکر کنم باید زودتر زنگ بزنم به هلاکویی.
عکس: سارا عالمی
#سهندسامی_راد
@Sahandsamirad
https://t.me/Sahandsamirad/739
دوستم فکر می کند آدم ها اغلب به خودشان و بقیه دروغ می گویند. این شامل همه ی روش های دروغ گفتن می شود. از محاوره ی رو در رو تا شعر، داستان، ترانه و فیلم. یک بار نشست حرف های چند تا شاعر، نویسنده و فیلمساز را که می شناخت تا جایی که می شد راستی آزمایی کرد و دروغ هایشان را در آورد. اگر بصورت مقاله توی همین فیسبوک منتشر کند کلی فحش می خورد. دوستم می گوید حقیقت بالاترین فضیلت است. ظاهرا از یونان باستان که این حرف زده شده تا امروز، اپلیکیشن فضایل را در مغزش آپدیت نکرده. ذهنش با همان اپلیکیشن یونان باستان کار می کند! من مطمئن نیستم بالاترین فضیلت چیست! مطمئن نیستم حتی فضیلت چیست! مطمئن نیستم اصلا این اطمینان دقیقا از کجا می آید! یک آقای روانشناسی توی اینستاگرام نوشته بود دنبال حقیقتی نباش که نمی دانی می خواهی با آن چه کنی. نمی دانم؛ شاید اگر تمام دروغ ها را می شد سایلنت کرد فقط صدای آب و جیرجیرک به گوش من می رسید و البته ساز. من مطمئن هستم ساز دروغ نمی گوید. مطمئن نیستم چرا مطمئن هستم اما سر این یک قلم مطمئن هستم. شاید چون نت ها هنوز به کلمات بشر آلوده نشده اند. برای دروغ گفتن کلمه لازم است.
عکس: سارا عالمی
#سهندسامی_راد
@Sahandsamirad
https://t.me/Sahandsamirad/743
این مکالمه ی یک خانم و آقا در بعد از ظهر روز جمعه است. عباس کیارستمی توی یک مصاحبه در دانشگاه سیراکیوز گفت هنر، مثل بازی کودکان است. هدفی ندارد جز بازگشت به کودکی، که اگر سعی کند داشته باشد دیگر هنر نیست. به علاوه گفت فیلمی که آدم مثل آینه خودش را در آن پیدا نکند، خیلی درگیرش نمی شود. شاید این مکالمه و مکالمه های مشابه در چند روز گذشته به خاطر همین باشد. به خاطر اینکه همه خودشان را توی آینه پیدا کرده اند. آینه ای که بازگشت به کودکی است؛ آینه ی زالو. در ضمن، بعد از مکالمه آقا پرسید که ایرادی ندارد اگر این مکالمه منتشر شود و خانم گفت نه!
#سهندسامی_راد
@Sahandsamirad
قرنطینه ی ملبورن تمام شد. طولانی ترین قرنطینه ی دنیا تمام شد. قرنطینه تمام شد ولی به من گفته اند خودم را قرنطینه کنم چون با فردِ کووید مثبت تماس درجه اول داشته ام. شکایتی نیست فقط این بار دوم است که نمی توانم بروم کنسرت کینگ گیزارد اند د لیزارد ویزارد. اگر دارید فحشم می دهید که چرا اسم گروه را به انگلیسی ننوشتم که بشود راحت خواند حق دارید. البته به انگلیسی هم راحت نمی شود خواند. اسم گروه، مثل موسیقی شان خاص است. آدم اگر اهل ملبورن باشد و از آهنگ کارا توپراکِ عاشیق وِیسَل الهام بگیرد و با گیتار میکروتونال، راک بزند باید خاص باشد. موسیقی واقعا مرز نمی شناسد. قرنطینه تمام شد. بردگان دنیای مدرن، شب پایان قرنطینه، سر ساعت، از پشت پنجره های باز آپارتمان ها و آسمانخراشها از خوشحالی جیغ می زدند‌. آپارتمان هایی که من را یاد سوراخ های کندو می اندازد، کندوهایی که زنبورهای کارگر در آن وِزوِز می کنند. قرنطینه تمام شد. دیوارهای زندان آدم ها چهار قدم رفت آنطرف تر، الان دیگر به جای اینکه ساعت هواخوری هم توی خانه بمانند می توانند بروند چهار قدم آنطرف تر و آنقدر آبجو توی حلق شان بریزند که برای چند ساعت یادشان برود دوباره باید برگردند به سلول. الان می توانند بروند جیم و عرق بریزند تا شاید یک برده ی دیگر توی شهر، از آنها خوشش بیاید و آنها را مهمان سلول خودش کند. تا شاید در آغوش او برای یک شب هم که شده فراموش کنند فردا باید برگردند توی سلول. الان البته می توانند هزار تا کار دیگر هم کنند مثلا کنسرت کینگ گیزارد اند د لیزارد ویزارد بروند. شاید یکی هم به خاطر همین جیغ زده باشد. چه می دانم. من حرف های بقیه را به زور می فهمم چه برسد به جیغ هایشان! مردم جیغ می زدند. دیگر مجبور نیستند پشت دیوارهای خانه بمانند. می توانند بروند پشت دیوارهای نامرئی شهر؛ دیوارهایی که نمی شود دید، فقط می شود احساسشان کرد، جیغ زد و فرار کرد.
عکس: سارا عالمی
#سهندسامی_راد
@Sahandsamirad
https://t.me/Sahandsamirad/760
وسط آهنگ، همه ساکت شدند و نوازنده ی سه تار گفت آهنگ ما از هم پاشید یا شاید ما آن را شکستیم. این شاید آینده ی اجراها باشد؛ به طوری که روزی به وضعیتی برسیم که با جسم و روانمان نتوانیم تمرکز کنیم، برای اینکه تمام نیرو و قوت خود را برای زنده ماندن نیاز خواهیم داشت. شاید خیلی آخرالزمانی به نظر برسد اما یادم می آید که وقتی بچه بودم، شهر من رود بزرگی داشت. امروز چیزی از آن باقی نمانده. این نقش تاریخی عاشیق است که مسائل اجتماعی و سیاسی را مطرح کند. برای آنها در طول تاریخ، هزینه های گزافی داشته است، برای ما، هزینه اش چند دقیقه متوقف کردن کنسرت است. با شتابی که مصرف گرایی پیش می رود، معلوم نیست تا چند دهه ی دیگر، کودکان نسبت به چه چیزی حس نوستالژی خواهند داشت. امروز که من کنسرت را در یوتیوب دیدم در استرالیا باکسینگ دِی است؛ روز تخفیف و خرید آخر سال. خرید چیزهایی که دیروز لازم نداشتم ولی امروز چون تخفیف خورده باید لازم داشته باشم. خب ندارم، به نظر من که امروز فقط یکشنبه است. همین.
* فیلم کنسرت را گذاشتم توی کامنت ها. دقیقه ی پنجاه و یک سکوت شد. اگر وقت تماشای همه ی فیلم را ندارید، دقیقه ی چهارده و نیم تا بیست و چهار را دریابید.
عکس: سارا عالمی
#سهندسامی_راد
@Sahandsamirad
https://t.me/Sahandsamirad/766
هنوز جای کبودی های مشتِ کووید و حوادث افغانستان از روی پوست روان آدم نرفته که چهره ی خون آلود آدم هایی که پوستشان سفیدتر از من است آمد توی عکس ها. نمی دانم راه چاره چیست، شاید بهتر باشد آرزو کنم بیگانگان فضایی زودتر با مردم زمین ارتباط برقرار کرده و از کره ی زمین پناهنده قبول کنند. آرزو کنم کاش تکنولوژی شان از آدم های زمین پیشرفته تر باشد و بتوانند از پوست روان آدم عکس بگیرند. بعد به هرکس که روانش کبود و زخمی بود پناهندگی بدهند. کسانی هم که روانشان احتیاج به ترمیم ندارد و روی زمین خوش هستند بمانند همین جا و با هم جنگبازی یا هر بازی دیگری که دوست دارند کنند. آدم های روی زمین با اینکه هنوز سر و کله ی بیگانگان فضایی پیدا نشده و هنوز حتی یک سلام و علیک ساده هم با آنها نکرده اند دارند آنها را توی فیلم هایشان می کشند. یعنی یک روز اگر یک گروه بیگانه ی فضایی کول این فیلم ها را ببینند واقعا آبروی بشر می رود. با خودشان می گویند این بشر مشکلش چیست، چرا درباره ی ما این جوری فکر می کند بدون اینکه درست ما را بشناسد، شاید فکر کرده همه مثل خودش هستند. بعد وقتی صفحات کتاب تاریخ بشر را ورق می زنند شاید بگویند بابا اینها به همدیگر رحم نمی کنند چه برسد به ما. دست خودشان نیست، عقلشان کم است. باید کمکشان کرد.
عکس: سارا عالمی
#سهندسامی_راد
@sahandsamirad
https://t.me/Sahandsamirad/779
در آستانه ی ساعات ملکوتی اَحسنِ الحال، جا دارد یادی کنم از تمام ساعاتی که منِ بچه به زور می رفتم خانه ی کسانی که فقط سالی دو بار توی عید می دیدم و مجبور بودم مثل مجسمه بنشینم و به حرف های صد من یک غاز گوش دهم. بعد وقتی حسابی گوش دادم و برگشتم خانه، چند روز بعد دوباره مجبور بودم وقتی آن عزیزان آمدند خانه ی ما بروم به اتاق پذیرایی و سلام کنم و دوباره بنشینم جلویشان چون اگر مثلا منِ بچه نمی آمدم و سلام نمی کردم ممکن بود مهمانان عزیز قلبشان بشکند، دِپرس شوند و کارشان به خودکشی بکشد. یادی کنم از اینکه وقتی بزرگتر شدم فهمیدم بیشترین عیدی را از اقوام و آشنایانی گرفتم که وضع مالی شان بدتر از آشنایانی بود که کمترین عیدی را ازشان گرفتم. حالا نمی دانم روحیه شان قوی تر بود یا چون نمی خواستند احساس حقارت کنند کمک بیشتری به اوضاع مالی من می کردند. به هر حال انگیزه شان هرچه بود دمشان گرم. یادی کنم از پیک مسخره ی شادی که تنها چیزی که به ارمغان نمی آورد شادی بود و هر سال، سیزده بدرِ من را زهر مار می کرد چون تنها روزی بود که به سراغش می رفتم. یادی کنم از ماهی بدبخت سفره ی هفت سین که هر روز منتظر بودم که کِی بمیرد. بعد با آنهایی که می رفتیم خانه شان عید دیدنی چک می کردم که مال آنها چند روز زنده مانده. یادی کنم از آدم ها و روابطی که دیگر نیستند. یادی کنم از روزهایی که دنیا و آدم ها را با تمام دردسرهای مربوط به پیک شادی، عیددیدنی های اجباری، آرزوهای بی پایان یک پسربچه و عیدی هایی که هیچوقت کفاف همه ی آرزوها را نمی دادند، روشن تر و مهربان تر می دیدم‌. نوروز فرخنده. هنوز زنده ایم. چه خوب!
عکس: سارا عالمی
#سهندسامی_راد
@Sahandsamirad
https://t.me/Sahandsamirad/782
اسم آهنگِ توی کامنت، کوه مَجِنتا است. کسی که گیتار دستش است و روی استیج می خواند، کوه مجنتا را توی رویایش دید. به رفقای گروهش گفت که انگار، رویای بهشت بود. باید رویایم را بنویسم. مجنتا به انگلیسی نام یک رنگ هست. چیزی بین بنفش و قرمز و مکمل سبز. جایی خواندم که این رنگ نماد مهربانی و تعادل هم هست. راستی، من قبل از اینکه این کلیپ بیرون بیاید صدای کوه مجنتا را شنیدم، در میان جمعیتِ توی کلیپ، شاید هم وسط رویای آهنگساز ایستاده بودم، روی کوه مجنتا.
عکس: سارا عالمی
#سهندسامی_راد
@Sahandsamirad
https://t.me/Sahandsamirad/794
به دوستم گفتم واقعا برای چه و که می نویسم، نه می شود چیزهایی که دلم می خواهد را بنویسم نه اصلا مطمئن هستم همین چیزهایی که می نویسم و اولویت دَهُم یا بیستم از چیزهایی که دلم می خواهد است، به درد کسی بخورد. کسانی که شاید مخاطب نوشته باشند، خودشان بلدند و نیازی به نوشته های من ندارند؛ کسانی هم که بلد نیستند اصلا این نوشته ها به دردشان نمی خورد. بیخود وقت مردم را بگیرم برای چه! از بابت سرگرمی هم حتی اگر بخواهیم ارزشی به نوشته ها بدهیم، فکر کنم کلی سریال و کتاب سرگرم کننده تر هستند که نویسنده های خلاقشان شانس این را داشته اند که به زبانی بنویسند که هم دست آدم برای نوشتن بازتر است هم می شود وقت و انرژی بیشتری برای نوشتن گذاشت چون از طریق آن می توان ارتزاق کرد. فکر کنم بهتر است شنبه ها به جای پست یادداشت یک کار دیگر کنم. مثلا گیتار یاد بگیرم، یا بروم کمدی کلاب به زبانی که راحت تر می شود به آن زبان حرف زد توی اوپن مایک حرف بزنم. البته کوبلن دوزی هم بد نیست، تا حالا امتحان نکرده ام. چه می دانم. خلاصه اگر دیدید شنبه آمد و درِ مغازه بسته است دارم کوبلن می دوزم. بای بای.
#یادداشت_های_شنبه
#سهندسامی_راد
@Sahandsamirad
https://t.me/Sahandsamirad/823