یادداشت های شنبه
229 subscribers
223 photos
12 videos
284 links
"یادداشت های شنبه" کانالی است که هر هفته شنبه ها، یادداشت های هفتگی ام را در آن منتشر می کنم.
سهند سامی راد

facebook: Sahand Samirad
Instagram.com/sahandsamirad

@Sahand_Samirad :ارتباط
Download Telegram
امروز گوشی موبایلم گفت: دینگ. یک مسیج داشتم توی تلگرام. دوستم بود. یک خبر به نقل از یک وبسایتِ خبریِ فارسی برام فرستاده بود. خبر رو خوندم. شک کردم. دیدم بالای صفحه، آدرسِ وبسایت به جایِ حرفِ انگلیسیِ "اِس" با "سی" نوشته شده. وبسایت جعلی بود. خبر دروغ بود.
چند ماه قبل گوشیِ موبایلم گفت: دینگ. یک مسیج داشتم. دوستم بود؛ دختری که چپ و راست بهم می گفت عاشقمه. مسیج داده بود که من فقط با توام. شک کردم. کاری رو که باید می کردم تا صد در صد مطمئن شم کردم. دیدم با دو نفرِ دیگه هم هست. حرفش دروغ بود.
چند سال قبل گوشی موبایلم گفت: دینگ. دوستم بود. لینکِ صفحه ی ویکیپدیایِ یک خانومِ سلبریتیِ ایرانی رو فرستاده بود. رفتم به صفحه اش. بالای صفحه تاریخِ تولدش رو نوشته بود. شک کردم. بر اساس خاطراتی که قبلا خودش از زندگیش تعریف کرده بود یک جمع و تفریق کردم. تاریخ تولدش رو عوض کرده بود. سنش رو کم کرده بود. تاریخ تولدش دروغ بود.
چند هزار سالِ قبل گوشی موبایلم گفت: دینگ. دروغ بود. چند هزار سال قبل اصلا موبایل نبود. تلگرام رو باز کردم. دروغ بود. چند هزار سال قبل اصلا تلگرام نبود. یک مسیج داشتم از یک آدمِ معروف. گفته بود: خدایا کشورم رو از سه بلا محفوظ بدار، دشمن، خشکسالی و دروغ.
#سهندسامی_راد
#یادداشت_های_شنبه
https://t.me/Sahandsamirad/185
یک آدمی رو می شناسم که مدت قابل توجهیه معشوقه ی یواشکیِ یک آقایِ غیر مجرده. اینجا به خانمِ معشوقه ی یواشکی میگن میستِرِس. قول و قرارِ آقای غیر مجرد با خانومش اینه که در یک رابطه ی تعهد آمیز باشن. خانمِ آقایِ غیر مجرد از رابطه ی سرکارِ خانمِ میستِرِس با آقای غیرِ مجرد خبر نداره. خانمِ میستِرِس فقیر نیست و برای گذران زندگی نیاز مالی به آقای غیر مجرد نداره.
 روز ولنتاین، سرکارِ خانومِ میستِرِس یک استاتوس عاشقانه نوشته بود روی دیوار فیسبوکش. چهار تا کلمه ی عرفانی و فلسفی هم  انداخته بود تَنگِش که حسابی مشتری پسند بشه. چهار تا دانشمند هم لایک کرده بودن. دلیل اینکه به اونها میگم دانشمند اینه که اونها می دونن که از وسط منظومه ی لیلی و مجنونِ خانمِ میسترس، داستانِ پورن می زنه بیرون. استاتوسش رو که خوندم حالم به هم خورد. شک دارم خانم میسترس اصلا بتونه به غیر از خودش عاشقِ یک انسانِ دیگه بشه. فکر می کنم آدمی که پتانسیل عاشق شدن رو داشته باشه نمی تونه خانمِ آقای غیر مجرد رو هیچ فرض کنه. نمی تونه یک انسانِ دیگه رو تا این حد نادیده بگیره؛ انگار که اصلا وجود نداره. نمی تونه که عین خیالش نباشه که هر لحظه ممکنه خانمِ آقای غیر مجرد قضیه رو بفهمه و آسیب ببینه. فکر کنم اگه خانمِ میستِرِس حالش از این رابطه خوبه، با حال خوبِ خودشه که داره حال می کنه نه با عشق. به عبارت بهتر، عاشقِ حالِ خوبِ خودشه نه یک آدمِ دیگه. می دونم که گاهی این جور داستان ها زوایا و پیچیدگی های خاص خودشون رو دارن و شاید به همین راحتی نشه یک تصویر روشن و واضح ازشون دید. به علاوه این رو هم می دونم که نباید انسان ها رو مورد قضاوت قرار داد. از نظر روانشناسی و جانورشناسی هم قضاوت کار صحیحی نیست. مهمتر از همه مُد هم نیست اما خیلی دلم می خواست که برم زیر استاتوسش کامنت بذارم:
 "ای آبرویِ عشق، لطفا اون دیوارِ فیسبوکت رو بیار جلو، جلوتر، بذار خوب دیوارت رو ببینم، خوبه، اُق، اُق، اُق. ببخشید، حالت تهوعم رو نتونستم کنترل کنم. دیوارت کثیف شد."

پی نوشت: طرفدارانِ حقوقِ میستِرِس ها لطفا به من حمله نکنن که چرا به آقاهه نمی خواستی چیزی بگی. به اون هم اگر روی دیوارش از این مطالبِ سنگین می نوشت می خواستم بگم.
#سهندسامی_راد
#یادداشت_های_شنبه
https://t.me/Sahandsamirad/188
به تازگی با یه استرالیایی آشنا شدم. چند باری که دیدمش به هر دومون خوش گذشت. آشنایِ جدید برای همکاراش تعریف کرد که با کسی آشنا شده که اصالتا ایرانیه. یکی از همکاراش که یک خانمِ میانسالِ استرالیایی هست بهش گفت: "بهتره مواظب باشی. شاید این یارو با آیسیس رابطه داشته باشه." اینجا به "داعش" میگن "آیسیس". آشنای جدید بهش برخورد. مکالمه اش رو با همکارش برای من تعریف کرد و گفت: "متاسفانه هنوز بعضی ها نژاد پرستند." من بهش گفتم: "شاید همکارت با نژاد من مشکلی نداشته باشه. احتمالا هر روز از سر کار بر می گرده خونه، تلویزیون رو روشن می کنه و همین طور که داره کارهای خونه رو می کنه یه چیزهایی هم توی اخبار یا برنامه های دیگه درباره ی خاورمیانه می شنوه. بعد از یه مدت بدون اینکه من رو دیده باشه یا بشناسه شک می کنه نکنه من با آیسیس رابطه داشته باشم. اگه خوراک فکری اش عوض شه شاید نوع نگرانی هاش هم تغییر کنه." بعدش احساس مسئولیت کردم که به همکارِ آشنایِ جدید، خوراک فکری مناسب بدم. موبایلم رو از توی جیبم در آوردم و به آشنایِ جدید گفتم: "برو این چیزهایی رو که الان نشونت میدم به همکارت نشون بده تا اون وَرِ سکه رو هم ببینه." توی یک وبسایتِ خبری، عکس چهره ی اون خانومِ پورن استارِ بریتانیایی رو که چند سالِ قبل برای عمل پلاستیک بینی یواشکی رفته بود ایران نشونش دادم. توی وبسایت به نقل از خانم پورن استار نوشته بود: "ایرانی ها مهربون هستند و جراح های پلاستیکشون هم کارشون خیلی خوبه." به آشنایِ جدید گفتم: "برو به همکارت بگو این خانومه که دیگه سیاست مدار نیست که دروغ بگه، پورن استاره، راست میگه." بعدش هم  یه کلیپ توی یوتیوب پیدا کردم که اسمش بود شاخ های اینستاگرام. سه تا پسر رو توی ایران نشون می داد که سوار ماشین بودن. دماغ هر سه تاشون عمل شده بود و موهاشون هم سیخ بود. یه موزیک توی ماشین داشت پخش می شد و این سه نفر همین جوری به دوربین زل زده بودن و هیچی نمی گفتن. شاید فکر می کردن توی نگاهشون یک دنیا حرف نهفته است. به هر حال نه من و نه آشنایِ جدید، نفهمیدیم که سعی داشتن با نگاهشون چی به ما بگن. به آشنایِ جدید گفتم: "برو به همکارت این ها رو نشون بده و بگو خدا وکیلی تو اگه جای آیسیس بودی این ها رو استخدام می کردی؟! آیسیس اگه بهشون بمب بده، عوض این که برن خودشون رو بترکونن، بمب رو می چسبونن دم صورتشون و هیِ باهاش سلفی می گیرن و میذارن توی اینستاگرام." خلاصه بعد از اینکه لینک های مربوط رو به آشنایِ جدید دادم تا همکارش رو ارشاد کنه فکر کردم اگه به اینترنت آزاد دسترسی نداشتم چطور می تونستم به همکارش خوراکِ فکری مناسب بدم. بدون اینترنتِ آزاد مُخِش دربست در اختیار صاحبانِ غول های رسانه ای بود؛ دلش هم هیچ وقت با من صاف نمی شد. فکر کردم اینترنت آزاد نعمته، به آدم هایی که حرف برای گفتن دارن اما چند میلیون دلار پول ندارن که برن یه شبکه ی تلویزیونی رو بخرن یه بلندگو میده که صداشون رو به گوشِ همکارِ آشنایِ جدید برسونن.
#سهندسامی_راد
#یادداشت_های_شنبه
https://t.me/Sahandsamirad/192
@Sahandsamirad
دبیرستان که بودم رفتم به یک آموزشگاهِ موسیقی. روی دیوار آموزشگاه یک تابلو بود که رویش با خط نستعلیق نوشته بود: "هنرمند هر جا که رود قَدر بیند و در صَدر نشیند." جمله ای بود که از گلستان سعدی اقتباس شده بود. اصل جمله توی گلستان این هست: "اما هنر چشمه ی زاینده است و دولت پاینده، وگر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولتست؛ هرجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند."
اولین بار که حکایتی از گلستان سعدی را خواندم دبستانی بودم. تابستان بود و مدرسه ها تعطیل. پدرم چند تا کتاب برایم خریده بود تا توی تابستان بخوانم. یک مجموعه ی چند جلدی بود به نام "قصه های خوب برای بچه های خوب" نوشته ی مرحوم مهدی آذر یزدی. یکی از جلد ها داستان های گلستان سعدی بود. کتاب به زبان ساده نوشته شده بود تا بچه ها بفهمند. ایده ی آن مجموعه کتاب ها این بود که داستان های ادبیات کلاسیک ایرانی را که بزرگترها می خواندند به زبان ساده و امروزی برای بچه ها تعریف کند. بچه ها هم با ادبیات کلاسیک آشنا می شدند و هم با دنیای بزرگترها. بعدها که بزرگتر شدم فکر کردم چه خوب بود اگر می شد علاوه بر زبان داستان، خود حکایت ها را هم آپدیت کرد. مثلا نوشت گلستان سعدی، ورژن سال دو هزار و هجده میلادی.
چند روز پیش که خبرها را چک می کردم چشمم افتاد به عکسِ صاحبِ مشهور ترین باسنِ جهان، "کیم کارداشیان." توی کاخ سفید کنارِ دونالد ترامپ ایستاده بود. ترامپ به درخواستِ کیم کارداشیان یک زندانیِ زن را که سالها زندانی بوده آزاد کرد. قبلا فعالین اجتماعی برای آزادی زندانی تلاش کرده بودند اما موفق نشده بودند. زبانشان به اندازه ی باسن کیم کارداشیان برش نداشت. من قبلا بیوگرافی کیم کارداشیان را خوانده بودم. رفتم و دوباره خواندم. می خواستم بفهمم آیا دلیل خاصی برای معروفیتش وجود دارد که من از آن بی خبر باشم. چیزی پیدا نکردم. توی بیوگرافی خواندم که کیم کارداشیان دوست و استایلیستِ "پاریس هیلتون" بود. یعنی به پاریس هیلتون می گفت این لباس را بپوش بهت میاد. بعدش فیلم خصوصیِ هم آغوشی با دوست پسر سابقش به بیرون درز می کند. شرکت ویوید ویدئو فیلم را به طرفدارانِ باسنِ کیم می فروشد. کیم از شرکت ویوید ویدئو شکایت می کند. شرکت ویوید ویدئو می گوید سخت نگیر کیم، این پنج میلیون دلار را بگیر بزن به بدن و برو شکایتت را پس بگیر. کیم گوش می دهد و شکایتش را پس می گیرد. توی چند تا شوی تلویزیونی با خواهرها و مادرش ظاهر می شود. از این شوهای تلویزیونی که یک دوربین راه می افتد و لوس بازی های آدم ها را توی دنیای واقعی ثبت و ضبط می کند. کیم الان بیشتر از صد میلیون نفر فالوئر در دنیای مجازی دارد، اسمش بِرَندِ چند تا محصول هست و خانواده ی کارداشیان بیشتر از صد میلیون دلار پول دارند. مجله ی تایم ایشان را به عنوان یکی از صد شخصیت بانفوذ دنیا معرفی کرده است. این قلمِ آخر را که درباره ی رده بندیِ مجله ی تایم خواندم به یاد ایده ی آپدیت کردن گلستان سعدی افتادم. روی دیوار آموزشگاه و توی ورژنِ سالِ دو هزار و هجدهِ گلستان سعدی باید نوشت:
 "كونْ کُلُفت هر جا که رود قدر بیند و در صدر نشیند."
#سهندسامی_راد
#یادداشت_های_شنبه
@Sahandsamirad
چند روز بود که خبر جدا کردن بچه های مهاجران غیرقانونی از پدر و مادرانشان در آمریکا خون آدم هایی را که فکر می کردند نباید بچه ها را از پدر و مادرانشان گرفت و انداخت توی قفس، به جوش آورده بود. ترامپ علیرغم تمام فشارهایی که از سوی مخالفین این کار به او وارد می شد با صلابت و افتخار سخنرانی کرد و گفت:"وقتی شما والدین را به دلیل ورود غیر قانونی به آمریکا تحت پیگرد قرار می دهید، که باید هم بدهید، می بایست فرزندانشان را از آنها جدا کنید." قبل از سخنرانی ترامپ، همسر او که تا به امروز صرفا یک نقش تشریفاتی را در عرصه ی سیاست ایفا کرده بود و کسی هم آنچنان جدی اش نمی گرفت در کمال ناباوری تمام قد در برابر این سیاست جدید ایستاد و گفت که از آن بیزار است. امروز در خبرها خواندم که ترامپ دستور توقف جدا کردن بچه ها از پدر و مادرانشان را داده است. من نمی دانم که مخالفت همسر ترامپ با این موضوع تا چه اندازه در تصمیم جدید ترامپ اثر داشته است اما می توان تصور کرد که فشارها بر ترامپ به عرصه ی عمومی جامعه محدود نشده و به داخل منزل او و حتی اتاق خوابش کشیده و شاید همین موضوع نقش مهمی در عقب نشینی او داشته است.
ماجرای اخیری که در آمریکا اتفاق افتاد من را به یاد قضیه ی تحریم تنباکو در زمان ناصرالدین شاه قاجار که منجر به لغو قرارداد رژی شد انداخت. نقل است که انیس الدوله همسر ناصر الدین شاه با شکستن قلیان ها، مخالفت های مردمی با این قرارداد را به درون حرمسرای شاه کشاند و فشار بر شاه را برای لغو قرارداد افزایش داد.
دولتمردان یک جامعه اغلب در دامن مادرانشان رشد کرده و تربیت می شوند. اولین بار توسط مادرانشان با مفهوم نیک و بد آشنا می شوند. خمیره ی وجودشان با دستان مادرانشان شکل می گیرد. هنگامی هم که به بزرگسالی می رسند و به عرصه ی قدرت پا می گذارند، زوج هایشان شاهدِ عملکردِ آنها هستند. جامعه ای که زنانش درست فکر کنند و درست عمل کنند، مسیر درستی را دنبال خواهد کرد و در وضعیت درستی به سر خواهد برد.
#سهندسامی_راد
#یادداشت_های_شنبه
@Sahandsamirad
دیروز اومد پیشِ من تویِ یه کافه. نشست روبروی من و لبخند زد؛ شاید هم پوزخند. من هنوز نفهمیدم اون لبخنده که اغلب می زنه یا پوزخند. فکر کنم هر دوش با همه! ازش پرسیدم: "چه خبر؟" جواب داد: "تو که همه خبرهای زندگی من رو می دونی، دیگه واسه چی می پرسی؟!" گفتم: "تو ذاتا آدم خبر سازی هستی، منظورم خبرهاییه که تازگی ها ساخته باشی و هنوز به من نگفتی". گفت: "خبر جدیدی ندارم. همه اش تکرار خبرهای قبلیه، خبرهای تکراری با رنگ و لعاب جدید". یه جرعه از قهوه ام خوردم و گفتم: "اولین خبر نوروزی رو بگو. اولین خبر کهنه ی سالِ نو رو". گفت: "تازگی ها فهمیدم یکی از فامیل هام سرطان گرفته. از وقتی مهاجرت کردم به استرالیا گاهی با اون و خانواده اش که ایران هستن تماس می گیرم و احوالشون رو می پرسم. البته این چند سال همیشه من بودم که تماس می گرفتم. وقتی فهمیدم فامیلم سرطان گرفته خیلی ناراحت شدم. آمارشون رو  از بقیه گرفتم و فهمیدم به خاطر درمان افتادن توی خرج و اوضاعشون جالب نیست. با یکی از فامیل های مشترکِ مورد اعتمادم که می شناختشون توی ایران تماس گرفتم و گفتم: "به خانواده ی فامیل سرطانی زنگ بزن و بهشون بگو که به واسطه ی یه آشنا از یه سازمانِ خیریه ی کمک به افراد سرطانی براشون کمک مالی گرفتی. فلان مقدار پول بریز به حسابشون و شماره حساب خودت رو هم بفرست تا من برات پول بریزم. به هیچ عنوان هم اسمی از من نبر. نمی خوام غرورشون بشکنه". فامیلم چند بار براشون پول ریخت.
 امسال عید که شد تصمیم گرفتم یه آزمایشی انجام بدم. به خیلی از کسایی که قبلا تبریک می گفتم زنگ نزدم و پیام ندادم. چه دوست و آشناهایی که اینجان و چه اونهایی که ایران هستن. خواستم آزمایش کنم و ببینم چند نفر اصلا براشون مهمه که مطمئن شن من هنوز زنده ام یا نه. پرسیدم: "خُب، نتیجه؟!" گفت: "حدس بزن". گفتم: "حدس می زنم که خیلی هاشون باهات تماس نگرفتن". گفت: "خیلی بیشتر از خیلی. حتی خانواده ای که چند ماهه بصورت ناشناس کمکشون می کنم هم تماسی نگرفتن. البته من بدونِ توقع کمکشون کردم. باز هم اگر لازم باشه می کنم". گفتم: "همون جوری که گفتی خبرِ جدیدی نیست. خبریه تکراری با رنگ و لعاب جدید". پرسید: "تو فکر می کنی چرا اینجوریه؟" جواب دادم: "حدس می زنم دلیلش خودت باشی". پرسید: "مگه من چی کار می کنم؟!" جواب دادم: "تظاهر نمی کنی، ماسک نمی زنی، دروغکی قربون صدقه ی آدم ها نمی ری، به مسخره بازی هاشون به به و چه چهِ الکی نمیگی، راه خودت رو میری. حرفِت رو رک و پوست کنده می زنی. در یک کلام، آدمِ خودتی. آدم های شکلِ تو توی اکثریت نیستن، محبوب اکثریت هم نیستن. همین که به جای تبریک بهت بد و بیراه نمیگن کلاهت رو بنداز هوا". گفت: "هوا، راستی هوا چقدر خوبه امروز. بریم بشینیم بیرونِ کافه". گفتم: "باشه". فنجون قهوه اش رو گرفت دستش، یه لبخند یا پوزخند زد و رفت بیرون کافه نشست روی یه صندلی.
#سهندسامی_راد
#یادداشت_های_شنبه
https://t.me/Sahandsamirad/203
@Sahandsamirad
غروب بود. توی ماشین بودم و در حال رانندگی. داشتم از سر کار بر می گشتم. چشمم افتاد به یک بیلبورد. عکس یک پسر بچه روی بیلبورد بود که به دوربین لبخند می زد. روی بیلبورد نوشته شده بود:"ویلیام کجاست؟". یک میلیون دلار هم جایزه تعیین شده بود برای کسی که ویلیام را به خانواده اش برگرداند. ویلیام حدود چهار سال پیش ناپدید شده بود. یک بارِ دیگر خوب به عکس ویلیام نگاه کردم. به صورتش. به چشمانش که رنگِ زندگی بود و امید. ویلیام برای من تجسمِ خوشبختیِ گمشده بود. گمشده ای که آدم ها حاضرند برای پیدا کردنش هزینه ی سنگینی بدهند. با خودم فکر کردم شاید ویلیام توی همین شهر باشد. شاید اصلا توی کوچه ای باشد که من در آن زندگی می کنم. در خانه ای حبس شده و منتظر باشد تا کسی پیدایش کند. شاید هم چند سالِ دیگر خودش دَرِ خانه ی آدم هایی را که دنبالش می گردند بزند و او آنها را پیدا کند. شاید هم هیچ وقت پیدا نشود. هیچ وقت. درست مثلِ خوشبختیِ گمشده ی بعضی از آدمها.
#سهندسامی_راد
#یادداشت_های_شنبه
https://t.me/Sahandsamirad/206
@Sahandsamirad
بالاخره توانستم کنسرت گروه مِیوس(Muse ) را ببینم. پنجشنبه شب، دوازدهم جولای دو هزار و هجده. چند سال پیش، درست روزی که می خواستم بلیط کنسرت را بخرم حال پدرم وخیم شد. من رفتم ایران و میوس آمد استرالیا. چند شب پیش توی یک وبسایت تبلیغ کنسرت میوس خورد به چشمم. روی لینک کلیک کردم. قرار بود کنسرت روی پرده ی سینما نمایش داده شود. میوس قرار نبود بیاید استرالیا. خورد توی ذوقم. من تا حالا توی سینما کنسرت ندیده بودم‌. شک داشتم که اصلا اسمش را بشود گذاشت کنسرت. با دو دلی بلیط خریدم. پنجشنبه شب رفتم سینما. کنسرت مدتی قبل در سالنی توی اروپا برگزار شده بود و فیلم ضبط شده اش قرار بود روی پرده برود. استیجْ وسط سالن کنسرت بود و تماشاچی ها دورِ استیج. به محض شروع، دوربینْ تصویرِ مانیتورِ بزرگِ سالنِ کنسرت را نشان داد. روی مانیتور نوشته بود:"پدرم توسط یک پَهپاد کشته شد، آیا چیزی در درونت احساس می کنی؟". ذهنم فِلاش بَک زد به چند سالِ پیش، به پدر خودم که مرده بود. بعد دوربین چشم های من را گرفت و دور استیج گرداند. چهره ی جمعیت را دیدم. کنسرت شروع شد. دوربین انعکاس آهنگ را در چشمان یک دختر جوان نشانم داد. بعد من را برد در فاصله ی چند سانتی متری گیتاریست گروه. حرکت ظریف انگشتانش را روی سیم های گیتار دیدم. دوربین من را برد بیست متر عقب تر. چند ثانیه بعد، از زوایه ی مخالف، من را نشاند کنار دست دِرامِر. دوربین ها من را به همه جای سالن بردند. کنسرت را از تمام زوایا به من نشان دادند. حتی کلمه ای که با حروف عربی روی ساعد گیتاریست گروه خالکوبی شده بود را هم دیدم. اگر چند سال پیش می توانستم بروم کنسرت، تنها از یک زاویه می توانستم ببینم و آن هم نه به این خوبی. فکر می کنم اگر بخواهم بعضی چیزها را خوب ببینم و بفهمم، احتیاج به چند تا دوربین دارم. دوربین هایی که آن را از زاویای مخالف به من نشان دهند. مثلا اگر بخواهم تئوری های اقتصادی چپ گرا ها را درک کنم، باید آن را هم با دوربین چپ گراها ببینم و هم از زاویه ی دوربین راست گراها تماشایش کنم. در غیر این صورت شاید نشود خوب دید، خوب فهمید. هر دوربین، تصویر را از زاویه ی خودش نشان می دهد. تمام ابعاد تصویر را فقط می شود از توی تمام دوربین ها دید.
#سهندسامی_راد
#یادداشت_های_شنبه
https://t.me/Sahandsamirad/209
@Sahandsamirad
برای کاری رفته بودم به یک بیمارستان. زودتر از ساعت مقرر رسیدم. یک لیوان قهوه خریدم و نشستم روی یک مبل در سالنِ لابی. چند متر آنطرفتر یک پیانو بود. چند نفر پیرمرد و پیرزن هم بودند که یونیفرم پوشیده بودند. پشت یونیفرم ها نوشته بود: "داوطلب". آنها آدم هایی که توی لابی گیج می زدند را هدایت می کردند. آدم هایی که نمی دانستند از کدام طرف باید بروند. بیمارستان بزرگ بود و پر از راهروهایی که آدم را توی خودش گم می کرد. یک نفر رفت نشست پشت پیانو و شروع کرد به نواختن. یک پیرمردِ داوطلب که حداقل هشتاد سالش می شد و داشت چُرت می زد از جا پرید، دست پیرزن کنار دستی اش را گرفت و شروع کرد به رقصیدن با پیرزن. انگار که صدای آلارمِ ساعت را شنیده باشد؛ آلارمی که بگوید: "عجله کن، زیاد وقت نداری". پیرمرد می دانست که زیاد وقت ندارد، می فهمید که همین الان وقتش است، وقتِ رقصیدن. به آدم های اطرافم که روی مبل نشسته بودند و پیرمرد را تماشا می کردند نگاه کردم. معلوم نبود که چقدر وقت دارند. خودم هم معلوم نبود که چقدر وقت دارم. شاید وقتِ هر کدام از ما از وقتِ پیرمرد هم کمتر باشد. شاید اگر ما هم مثل او می فهمیدیم که زیاد وقت نداریم از روی مبل بلند می شدیم، دست همدیگر را می گرفتیم و شروع می کردیم به رقصیدن.
#سهندسامی_راد
#یادداشت_های_شنبه
https://t.me/Sahandsamirad/212
@Sahandsamirad
 این داستان را بارها شنیده، دیده و خوانده ام. داستانی که تکرار می شود؛ بین همسایه ها، همشهری ها، هموطن ها و حتی بین دو کشور. داستان دعوای بین بعضی از همسایه ها، داستانِ جنگِ بینِ بعضی از کشورها.
#سهندسامی_راد
#یادداشت_های_شنبه
@Sahandsamirad
آدم حرف هایی دارد که می شود زد، سطرهایی که می شود نوشت. حرف هایی هم دارد که نمی شود زد، سطرهایی که نمی شود نوشت. وقتی حرف هایی که می شود زد تمام شوند و سطرهایی که می شود نوشت به انتها برسند، آدم سکوت می کند. از آن سکوت ها که بهش می گویند: "فریادِ بی صدا". صدای این سکوت دَرْ گوشِ آدمی که ساکت می شود بلند است؛ خیلی بلند، وزنش هم روی سینه ی آدمْ سنگین؛ خیلی سنگین. مثل این می ماند که آدم دراز کشیده باشد با هدفونی توی گوشش. صدایِ سکوتِ توی هدفون تا آخر بلند باشد و تخته سنگی روی سینه ی آدم. تخته سنگی از جنس حرف های نگفته، سطرهای ننوشته. آدم های اطرافْ کسی را می بینند که دراز کشیده است، ساکت، بدون هدفون، بدون تخته سنگ، بی حرفی برای زدن، بی سطری برای نوشتن. ولی سکوتْ از توی هدفون داد می زند: "خانم ها و آقایان، توجه شما را جلب می کنم به کاغذِ بی سطر، فریادِ بی صدا".
#سهندسامی_راد
#یادداشت_های_شنبه
https://t.me/Sahandsamirad/225
@Sahandsamirad
اولین بار که دیدمش یادم نیست اما او حتما یادش است. از وقتی یادم است سبیل داشت. یک دوره ای هم زمان بچگی ام سبیلش من را یادِ سبیل عکسِ ستارخان که کنارِ عکسِ شهریار توی مطبش گذاشته بود می انداخت. دو سرِ سبیلش را تاب می داد اما سبیلش به بلندی سبیلِ تویِ عکس نبود. یک بار برایم تعریف کرد: "جنگ بود. رفته بودم یکی از شهرهای جنوب برای ماموریت. عملیات شد. یک کرور آدم زخمی و تکه پاره شده آوردند. ما رفتیم توی اتاق عمل. دیگر کسی کار نداشت چه کسی متخصص چه چیزی است. وقت کم بود، نیرو کم بود، هرکس هر جا را فکر می کرد می تواند جراحی کند جراحی می کرد. زمان از دستمان در رفت. نمی دانم چند ساعت توی اتاق عمل بودم. عمل جراحی یکی از زخمی ها که تمام شد چشمم افتاد به همکارم. رنگش پریده بود. ازش پرسیدم: چته؟! جواب داد: فکر کنم فشارم افتاده. پرسیدم: صبحانه خوردی؟ جواب داد: رفتم بخورم ولی غذاخوری بسته بود. گفتم باز کنن اما کارگرِ غذا خوری گفت که رئیسِ بیمارستان دستور داده بعد از ساعت فلان ببندیم تا وقت ناهار‌. من دست همکارم را گرفتم و بردمش به اتاق رییس بیمارستان. رئیسِ بیمارستان آقازاده ای بود که هنوز درسش تمام نشده بود. بهش گفتم: پسر جان! ما که می رویم توی اتاقِ عمل معلوم نیست که کِی بیاییم بیرون. هروقت غذا خواستیم باید به ما غذا بدهند. آقازاده جواب داد: نمی شود، قانونْ قانون است، وَاِلا همه چیز به هم می ریزد. من گفتم: همین الان به دکتر فلانی غذا بده. آقازاده عصبانی شد و داد زد: غذاخوری بسته است. کجا بهش غذا بدهم، توی شکمم؟! من گفتم: لازم باشد همین الان می روم چاقوی جراحیم را می آورم، شکمت را می شکافم، آشغالهایش را می ریزم بیرون، تویش را پُر از پَرِ قو می کنم، دوستم را می نشانم رویش بهش غذا می دهم. این را گفتم و برگشتم به اتاق عمل. نیم ساعت بعد همکارم برگشت به اتاق عمل. صبحانه اش را خورده بود. آمد پیشم و گفت: من نگرانم. پرسیدم: نگران چی؟ جواب داد: رییس برایت دردسر درست کند. گفتم: آز یاشا، آزاد یاشا*".
آخرین بار که دیدمش یادم است ولی او یادش نیست. پیر شده بود و سرطان یال و کوپالش را بلعیده بود اما سبیلش به قوت سر جای خود باقی بود. با او خداحافظی کردم و آخرین حرفم را بهش زدم. گفتم: "آز یاشامادین آما آزاد یاشادین**".

* کم عمر کن اما آزاد زندگی کن.
** کم عمر نکردی اما آزاد زندگی کردی.
#سهندسامی_راد
#یادداشت_های_شنبه
https://t.me/Sahandsamirad/228
@Sahandsamirad
امروز صبح خواستم دوش بگیرم و بروم سر کار‌. شیر دوش را باز کردم. خبری از آب نبود. سیستم لوله کشی ساختمان می خواست ادای سیستم های پیچیده ای را دربیاورد که باگ می گیرند و کار نمی کنند. به مسئول تعمیرات ساختمان زنگ زدم. گوشی را بر نداشت. برایش ایمیل فرستادم و با موهای چرب رفتم سر کار‌. جواب ایمیل آمد. توی ایمیل نوشته بود فلان اَپ را دانلود کنید و گزارش خرابی را از طریق آن بفرستید تا بررسی شود. من از کلمه ی "بررسی" خوشم نمی آید. من را به یاد پنیر پیتزا می اندازد. کِش می آید. مگر اینکه آدم با ذکر یک روز و ساعتِ مشخص، پاره اش کند. شب با دوستم قرار داشتم. یادِ صبحِ فردا، موهای چرب و پنیر پیتزا افتادم. به دوستم زنگ زدم و گفتم: "امشب می آیم خانه ی تو دوش بگیرم." دوستم گفت: "آبگرمکن خراب است." به مورفی و قانونش بد و بیراه گفتم. اَپ را دانلود کردم. از توی اَپ رفتم به صفحه ی گزارش خرابی و شروع کردم به نوشتن. وقتی تمام شد یک دور خواندم که غلط نداشته باشد. از چیزی که نوشته بودم تعجب کردم. تمام صفحه را پر کرده بودم از کلمه؛ فقط برای اینکه بگویم: "آب ندارم." من که نه اهل التماس هستم و نه تهدید، هر دو تا کار را توی نامه کرده بودم. تازه فهمیدم بی آبی با آدم چه می کند. آدم حرف هایی می زند که هیچ وقت نمی زد، کارهایی می کند که هیچ وقت نمی کرد.
#سهندسامی_راد
#یادداشت_های_شنبه
https://t.me/Sahandsamirad/231
@Sahandsamirad
من به خاطر کارم هر روز باید یک وبسایت خاص را چک کنم. امروز صبح طبق معمول با موبایلم صفحه ی وبسایت را باز کردم، مشخصات کاربری ام را وارد و دکمه ی ورود را فشار دادم. صفحه ی اصلی باز نشد. چند بار سعی کردم اما فایده نداشت. با لپ تاپم امتحان کردم. صفحه باز شد. توی گوگل تایپ کردم: "موبایلِ اَندروید بعضی وبسایت ها را باز نمی کند." گوگل چند تا لینک برایم پیدا کرد. روی لینک صفحه ی شرکت سازنده ی موبایلم کلیک کردم. شرکت سازنده ی موبایلم نوشته بود که برای حل مشکل باید چند تا کار را روی اَپِ جستجوگرِ گوگل کروم انجام دهم. انجام دادم. فایده نداشت. دوباره رفتم به صفحه ی راهنمای حل مشکلات. نوشته بود: "اگر همه ی این کارها را کردید و مشکل حل نشد باید موبایل را فَکتوری ریسِت کنید". یعنی دکمه ای را بزنم که هر چیزی روی موبایلم ذخیره کرده ام را پاک کند و موبایل را بکند مثلِ ماشینِ نویی که تازه از در کارخانه آمده بیرون. رفتم سراغ لپ تاپم. یک کپی از اطلاعات موبایلم تویش ذخیره کردم. کار وقت گیر و حوصله سر بیاری بود. بعدش موبایلم را فکتوری ریست کردم. متوجه شدم چند تا از نوشته هایم که در قسمت یادداشت های موبایلم نوشته بودم جا افتاده اند. یادداشت ها به فنا رفته بودند. احساس آدمی را داشتم که ماشین نو را از در کارخانه تحویل گرفته و می بیند یکی از درهای ماشین نیست. یک تشر به خودم زدم برای حواس پرتی. خواستم دَرِ وبسایتی را که باز نمی شد با موبایلی که همه ی خاطراتش پاک شده بود باز کنم. در لعنتی باز نشد که نشد. همه ی تلاشم بیهوده بود. موبایلم را گرفتم دستم. دوست داشتم بکوبمش به زمین اما قیمتِ لعنتی اش اجازه نمی داد. مثل این که آدم یقه ی یک مزاحم عوضی را گرفته باشد اما از ترس پول دیه جرات نکند بکوبدش به زمین. همین طور که داشتم به نوشته های از دست رفته، آدم مزاحم عوضی، پول دیه و وبسایت لعنتی فکر می کردم چشمم افتاد به یک لوگوی آبی رنگ روی صفحه ی موبایلم. یک اَپِ جستجوگر اینترنت بود که هیچ وقت ازش استفاده نکرده بودم. رویش کلیک کردم. آدرس وبسایت را بهش دادم و ازش خواستم بازش کند. اَپِ آبی رنگ گفت چشم و دَرِ وبسایت را باز کرد. به همین سادگی. به جای این همه تقلا برای درست کردن اَپ باید عوضش می کردم. به فکر فرو رفتم. یاد زندگی خودم و آدم هایی که می شناسم افتادم. یاد دوستی افتادم که مدتهاست تقلا می کند رابطه ی خرابش با رئیسش را تعمیر کند تا کمتر اعصابش سر کار خرد شود. یا دوست دیگری که خیلی وقت است دارد با رابطه ی خرابش با زوجش وَر می رود. شاید دوستم باید محل کارش را عوض کند. شاید بهتر باشد آن یکی دوستم هم به جای تعمیر، به فکر تعویض باشد.
#سهندسامی_راد
#یادداشت_های_شنبه
https://t.me/Sahandsamirad/234
@Sahandsamirad
با دوستم رفتم به فستیوال زمستانی فانوس ها در هاندورف؛ یک شهر کوچک نزدیک اَدِلِید. قرار بود بچه ها فانوس های دست سازشان را که با شمع روشن می شد دستشان بگیرند و راهپیمایی کنند. بچه ها به صف ایستاده بودند و منتظرِ فرمانِ حرکت. من و دوستم داشتیم فانوس ها را تماشا می کردیم. یک فانوس شکل پنگوئن بود. فانوس دیگر شکل یک زن. کوسه هم بین فانوس ها بود. آخر صف یک دختر بچه ایستاده بود با یک فانوس متفاوت. فانوسش به نظر من شکل یک لاک پشتی آمد با باله های باز و در حال شنا. به دوستم گفتم: "اگر گفتی آن فانوس شکل چیه؟!". دوستم گفت: "خوب معلومه، ماهی". من گفتم: "لاک پشته". دوستم گفت: "صد در صد ماهیه". چند دقیقه ای من گفتم لاک پشت و دوستم گفت ماهی. دیدم این جوری نمی شود. رفتم کنار دختر بچه و بهش گفتم: "آفرین، فانوست خیلی قشنگه. لاک پشته دیگه نه؟!". دختر بچه گفت: "نه لاک پشت نیست". پرسیدم: "ماهیه؟!". دختر بچه جواب داد: "نه". پرسیدم: "پس چیه؟". دختر بچه جواب داد: "اژدها". دوباره به فانوس نگاه کردم. تا به حال اژدهای آن شکلی ندیده بودم. برگشتم کنار دوستم و گفتم: "اژدهاست، از نظر مهندس سازنده اش اژدهاست!".
چند روز بعد از فستیوال با دوستم رفتیم به یک کافه. ناراحت بود و عصبانی. گفت: "دوستم یک هفته است که جواب مسیجم را نمی دهد. تازگی ها پارتنر جدید پیدا کرده. حتما فکر می کنه من آدم عوضی هستم و ممکنه برای رابطه اش دردسر درست کنم. تصمیم گرفتم توی فیسبوک آنفرندش کنم و دیگه بهش زنگ نزنم". به فنجان قهوه ام خیره شدم. دوستم پرسید: "به چی فکر می کنی؟". جواب دادم: "اژدها". دوستم پرسید: "اژدها؟". جواب دادم: "شاید نه لاک پشت باشه نه ماهی. به دوستت زنگ بزن. شاید جواب تلفنت را داد. ازش بپرس. شاید بهت گفت".
#سهندسامی_راد
#یادداشت_های_شنبه
https://t.me/Sahandsamirad/238
@Sahandsamirad
من از بچگی آدم خوش خوراکی بودم. زبانم مزه ها را تبدیل به نت های موسیقی می کرد و از عشق بازی من با غذاها ترانه می ساخت. حالا اگر وسط غذا خوردن می دیدم ترانه دارد فالْش می شود، عشق بازی را متوقف کرده و لب به ترانه ی فالْش نمی زدم. زبان من مزه ها را جوری می فهمید که گوشِ یک رهبر ارکستر نت ها را. همان روزهای بچگی بود که مادرم به فکر تغذیه ی سالم افتاد. عوض غذاهای چرب و چیلی و خوشمزه ای که قبلا درست می کرد، یک پیاز را می انداخت توی قابمله ی پر از آب، سبزیجات و مقداری گوشت را به آن اضافه می کرد، می پخت و می گذاشت جلوی من. بویش حالم را به هم می زد. با آن غذا ترانه ی عاشقانه که هیچ، جاستین بیبِر هم نمی شد گوش داد. به مادرم می گفتم نمی خورم. مادرم کلک می زد و می گفت: "این غذا فرانسویه. بخور، مزه اش خوبه". من هم که تا حالا غذای فرانسوی نخورده بودم شروع می کردم به خوردن. ترانه ای که ساخته می شد گوش نواز نبود اما من دلم را به این خوش می کردم که دارم به آهنگ فرانسوی گوش می دهم. گاهی هم مادرم همین کار را با مرغ و کلم و سبزیجات دیگر می کرد. من باز می گفتم نمی خورم. مادرم می گفت: "غذای چینیه، بخور". من شروع می کردم به خوردن. یک آهنگ نخراشیده نواخته می شد. با خودم می گفتم حتما چیز خوبی است که چینی ها هر روز به آن گوش می دهند. در واقع من به ترانه های فالش فقط برای آن گوش می دادم که خارجی بودند. وقتی از ایران رفتم و غذای فرانسوی و چینی را امتحان کردم، تازه فهمیدم مادرم چه کلاهی سرم می گذاشت.
دبیرستان که بودم رفتم به یک سمینار. سخنرانش آقایی بود که می گفتند پرفسور است. آقای پرفسور ادعاهای عجیب و غریب می کرد. می گفت چشم هایتان راببندید و تصور کنید گاو صندوقتان پر از پول است. این کار را انجام دهید تا پولدار شوید. وقتی می دید من و چند نفر دیگر داریم با دهان باز نگاهش می کنیم و به خزعبلاتش گوش می دهیم می گفت در آمریکا این قانونِ علمی اثبات شده. همان جور که مادرم غذای سرای سالمندان را به عنوان غذای فرانسوی غالب می کرد، پرفسور خزعبلاتش را به  عنوان علوم آمریکایی به خورد ما می داد. چند سال بعد بازار پر شد از کتاب و سی دی هایی که ورژن های مختلف این علوم بودند. کتاب "راز" و "قانون جذب" شد خوراک فکری شاگردان پرفسور. بعضی از شاگردان ادعا می کردند که این قوانین از طریق فیزیک کوانتوم و امواج الکترومغناطیسی در آمریکا به اثبات رسیده. لفظ "آمریکا" و "کوانتوم" برای شاگردانِ پرفسور مثل "فرانسه" و "چین" برای مادر من عمل می کرد. هر خوراک مزخرفی را با آن به خورد آدم می دادند. معنی دقیق تر علم را من همزمان با مزه ی واقعی غذای فرانسوی فهمیدم. بعد از درک مزه ی غذای چینی هم فهمیدم فیزیکدان ها حرف های پرفسور را به عنوان جوک، وقتی آخر هفته می روند میگساری برای همدیگر تعریف می کنند. کاش پرفسور را دوباره می دیدم و بهش می گفتم: "خرافه، خرافه است. حتی اگر آمریکایی و کوانتومی باشد".
#سهندسامی_راد
#یادداشت_های_شنبه
   https://t.me/Sahandsamirad/242
@Sahandsamirad
رفتم به یک نمایشگاه کشاورزی و دامپروری. توی یک غرفه چشمم خورد به یک حیوانِ بامزه. مثل گوسفند پشم داشت و مثلِ شتر، گردنِ دراز. انگار که گوسفند و شتر را با هم انداخته باشند توی میکسِر. دوستم از صاحب غرفه پرسید: "این لاما است؟!". صاحب غرفه جواب داد: "نه، شبیه لاما است؛ بچه آلپاکا است". دوستم که می خواست بچه آلپاکا را ناز کند پرسید: "ممکن است مثل لاما تُف کند توی صورت آدم؟!". صاحب غرفه جواب داد: "خوشبختانه نه. لاما وقتی قاطی می کند و تف می کند توی صورتِ آدم، پَک و پوزش می ریزد به هم. بعدش نمی تواند غذا بخورد. من مرتب باید به این بچه آلپاکا غذا بدهم".
اینجا در استرالیا یک اصطلاحی است که می گوید فلانی ناهارِ بِصاری را بُرید؛ مثلا اِسکات ناهارِ منوچهر را بُرید. یعنی اِسکاتْ مخِ معشوقه ی منوچهر را زد و سر منوچهر بی کلاه ماند. بعضی وقت ها ممکن است آدم حرف هایی را  توی صورتِ جُفتش تُف کند که مثلِ تفِ لاما و یا خودِ نامردِ اِسکات، ناهار آدم را بِبُرد؛ یعنی جریان عشقی را که غذای روانِ آدم است قطع کند. یک بار شنیدم یک خانم دکتر به منوچهرش گفت: "اگر به جای تو با همکلاسی ام ازدواج کرده بودم الان همه کاره ی کلینیکِ پدرش شده بودم". مدتی است از خانم دکتر خبر ندارم. امیدوارم ناهارش بُریده نشده باشد. یک بار هم یک منوچهرِ دیگر به جفتش گفت: "با اینکه این همه ورزش می کنی باسَنت هنوز صافه! من باسن برجسته دوست دارم". از منوچهر هم خبری ندارم. شاید ناهارش بریده شده. امیدوارم اِسکاتْ همان باسنِ صاف را هم تا حالا از دستش در نیاورده باشد.
#سهندسامی_راد
#یادداشت_های_شنبه
https://t.me/Sahandsamirad/246
@Sahandsamirad
من، می کنم تو را، امشب، شاد. جوری می کنم تو را، امشب، شاد، که هیچ کس نکرده باشد تو را، آنجور، شاد. اگر کسی این چند سطر را می خواست به من بگوید، بعد از شنیدن "امشب" اول، فرار می کردم. نمی گذاشتم حرفش را تمام کند. او می خواست شادم کند ولی من فکر بد می کردم و در می رفتم. نتیجه ی اخلاقی اینکه آدم نباید زود قضاوت کند. باید مهارتِ با حوصله گوش دادن را در خودش پرورش دهد و به جای این چرندیاتی که من می نویسم برود رمان های شاهکارِ جهان را بخواند.
عکس: سارا عالمی
#یادداشت_های_شنبه
@sahandsamirad
https://t.me/Sahandsamirad/464
امروز یک مسیج از اداره ی سلامت دریافت کردم که با کسی که آزمایش کوویدش مثبت بوده، تماس درجه ی دو داشته ام. نوشته بود شش روز پیش که رفته بودم تا از هواخوری مجاز روزانه در ایام قرنطینه استفاده کنم، وقتی داشتم قهوه می خریدم در معرض کووید قرار گرفته ام. گفته بود بلافاصله برو تست بده و خودت را قرنطینه کن تا جواب منفی تست بیاید. البته چون اولردی قرنطینه هستم منظورش این بود که دیگر از هواخوری خبری نیست، همان جا توی خانه بمان و قهوه ی بی رویه هم نخور. امروز تست دادم. جوابش نیامده. اگر منفی باشد که از کووید نخواهم مرد، اگر مثبت باشد هم به احتمال زیاد از کووید نخواهم مرد چون واکسن آسترازنکا زده ام. البته اگر هم بمیرم، نامم به عنوان یکی از موارد استثنایی که بعد از دو دوز واکسن آسترازنکا از کووید مرده می رود توی مقالات دانشگاهی و جاودان خواهد شد. آنوقت بارها به مقاله ای که من در آن حضور دارم رفرنس داده خواهد شد و نامم در یادها نقش خواهد بست. یعنی چه بمیرم چه نمیرم برده ام. من عاشق سناریوهای برد برد هستم‌. فقط برای اینکه فکر همه چیز را کرده باشم و برنامه ریزی لازم را برای تمام سناریوهای محتمل انجام داده باشم، بهتر است این چند خط را هم اضافه کنم. انتشار و همرسانی یادداشت های شنبه، بصورت آنلاین، کیندِل، یوتیوب، رادیو، پادکست، داستان صوتی، چاپ کاغذی، کتاب، مجله، روزنامه، روزنامه دیواری، گپ و گفت آنلاین یا آفلاین، قصه گویی مادر، پدر، همسر یا پارتنر قبل از خواب، کبوتر نامه بر، دیوارِ غار نویسی یا هر چیز دیگری که در گذشته وجود داشته یا در آینده ممکن است به وجود بیاید، در هر نقطه ای از کهکشان راه شیری با رعایت قواعد و قوانین حاکم بر آن نقطه، با رعایت امانتداری به نوشته، بدون کاستن و افزودن بر متن، و با ذکر نام نویسنده، برای انسانها و یا روبات های هوشمند آینده آزاد است؛ نیازی به کسب اجازه از من نیست؛ البته یک لینک یا نسخه اش را اگر برای من فرستادید ممنون می شوم، اگر هم نفرستادید باز ممنون می شوم‌.
عکس: سارا عالمی
#سهندسامی_راد
#یادداشت_های_شنبه
@Sahandsamirad
https://t.me/Sahandsamirad/735
به دوستم گفتم واقعا برای چه و که می نویسم، نه می شود چیزهایی که دلم می خواهد را بنویسم نه اصلا مطمئن هستم همین چیزهایی که می نویسم و اولویت دَهُم یا بیستم از چیزهایی که دلم می خواهد است، به درد کسی بخورد. کسانی که شاید مخاطب نوشته باشند، خودشان بلدند و نیازی به نوشته های من ندارند؛ کسانی هم که بلد نیستند اصلا این نوشته ها به دردشان نمی خورد. بیخود وقت مردم را بگیرم برای چه! از بابت سرگرمی هم حتی اگر بخواهیم ارزشی به نوشته ها بدهیم، فکر کنم کلی سریال و کتاب سرگرم کننده تر هستند که نویسنده های خلاقشان شانس این را داشته اند که به زبانی بنویسند که هم دست آدم برای نوشتن بازتر است هم می شود وقت و انرژی بیشتری برای نوشتن گذاشت چون از طریق آن می توان ارتزاق کرد. فکر کنم بهتر است شنبه ها به جای پست یادداشت یک کار دیگر کنم. مثلا گیتار یاد بگیرم، یا بروم کمدی کلاب به زبانی که راحت تر می شود به آن زبان حرف زد توی اوپن مایک حرف بزنم. البته کوبلن دوزی هم بد نیست، تا حالا امتحان نکرده ام. چه می دانم. خلاصه اگر دیدید شنبه آمد و درِ مغازه بسته است دارم کوبلن می دوزم. بای بای.
#یادداشت_های_شنبه
#سهندسامی_راد
@Sahandsamirad
https://t.me/Sahandsamirad/823